▪ یاد داری
قابلیت ذخیره سازی و نگهداری اطلاعات نیز بخش مهمی در فرایند یادگیری است. عوامل متعددی میتوانند بر یادداری تاثیر گذار باشند، امّا قابلیت بازیابی بعدی اطلاعات و عمل کردن براساس آن در یادگیری مشاهدهای ضرورت حیاتی دارد.
▪ بازسازی
به محض آن که به مدل توجه کردید و اطلاعات را به حافظه خود سپردید، زمان انجام واقعی رفتاری که مشاهده کردهاید فرا میرسد. تمرین بیشترِ رفتار یاد گرفته شده به یافتن مهارت بیشتر منجر خواهد شد.
▪ انگیزه
سرانجام، برای موفقیت یادگیری مشاهدهای باید انگیزه کافی برای تقلید از رفتاری که مدلسازی شده است داشت. تشویق و تنبیه، نقش مهمی در انگیزش ایفاء میکنند. همانطور که روبروشدن با این محرکها میتواند بسیار موثر باشد، مشاهده تشویق یا تنبیه دیگران نیز موثر است. مثلاً اگر شما ببینید که دانشآموز دیگری به خاطر سروقت حاضرشدن در کلاس نمره اضافی گرفته است، شما هم ممکن است هر روز چند دقیقه زودتر از قبل در کلاس حاضر شوید.
برخلاف نظریه روانکاوی، نظریه یادگیری اجتماعی توجیه سادهتری از نقشآموزی جنسیتی بهدست میدهد. این نظریه هم بر پاداشها و مجازاتهائی که کودکان برای رفتار مناسب یا غیرمناسب جنسیتی دریافت میکنند تأکید دارد، و هم بر شیوههای یادگیری رفتارهای مربوط به نقش جنسیتی از راه مشاهده بزرگسالان (باندورا - Bandura در ۱۹۸۶؛ میشل - Mischel در ۱۹۶۶). برای مثال، کودکان تفاوتهائی را در رفتار زن و مرد میبینند و به فرضهائی در مورد آنچه برای خودشان مناسب است، میرسند (پری - Perry و بوسی - Bussey در ۱۹۸۴). یادگیری مشاهدهای در عین حال به کودکان امکان میدهد از راه الگوبرداری از بزرگسالان همجنس و مهم و مورد علاقه خود، رفتارهای ویژه جنسیت خود را فرا گیرند.
بنابراین، همانند نظریه روانکاوی، نظریه یادگیری اجتماعی نیز مفاهیم سرمشقگیری و همانندسازی خاص خود دارد، با این تفاوت که مفاهیم آن بر یادگیری مشاهدهای استوار هستند و نه بر حل و فصل تعارضات درونی. www.migna.ir
دو نکته کلیتر در مورد نظریه یادگیری اجتماعی در خور تأکید است:
نکته اول اینکه برخلاف نظریه روانکاوی، در نظریه یادگیری اجتماعی عقیده بر این است که نقشآموزی جنسیتی نیز یکی دیگر از رفتارهای آموخته شده است، و برای تبیین آن نیازی به اصول و فرآیندهای روانشناختی خاصی نیست.
نکته دوم اینکه اگر نقشآموزی جنسیتی را چیزی خاص و جدا از سایر رفتارها ندانیم، در این صورت باید بپذیریم که نقشآموزی جنسیتی، رفتاری است نه غیرقابل اجتناب و نه تغییرناپذیر. کودکان رفتارهای جنسیتی را به این دلیل میآموزند که در هر فرهنگ، جنسیت با پاداشها و تنبیهها پیوند یافته است. چنانچه فرهنگ معینی در جهانبینی خود بر نقشهای جنسیتی کمتر تأکید ورزد، رفتار کودکان نیز کمتر متأثر از نقشهای جنسیتی خواهد بود.
شواهد گوناگون مؤید چارچوب عمومی نظریه یادگیری اجتماعی در حوزه نقشآموزی جنسیتی است. والدین، رفتارهای جنسیتی مناسب و غیرمناسب را بهشیوه متفاوت پاداش داده یا تنبیه میکنند و در عین حال نخستین سرمشقهای رفتار زنانه و مردانه برای کودکان محسوب میشوند. از دوره نوپائی بهبعد، اکثر والدین برای دخترها یا پسرها لباس و اسباببازیهای متفاوتی تهیه میکنند (راینگولد - Rheingold و کوک - Cook در ۱۹۷۵). مشاهده کودکان پیشدبستانی در خانههایشان نشان داده که دختران بهخاطر لباس پوشیدن مستقل، رقصیدن، بازی با عروسک و دور و بر بزرگسالان بودن پاداش میبینند، در حالیکه بهخاطر دستکاری اشیاء، دویدن، جستوخیز و بالا رفتن از درخت و دیوار سرزنش میشوند. در مقابل، والدین پسران خود را بهخاطر بازی با مهرههای چوبی تشویق میکنند و بهخاطر عروسکبازی، درخواست کمک از دیگران، و حتی کمک داوطلبانه به دیگران، از آنها انتقاد میکنند (فاگوت - Fagot در ۱۹۷۸). والدین انتظار دارند پسرها استقلال عمل بیشتری نشان دهند، و در عین حال، انتظارات آنها از پسرها بیش از دختران است. والدین همچنین بهدرخواست کمک از سوی پسرها و بر جنبههای روابط فردی فعالیتهای آنان کمتر توجه دارند. نکته آخر اینکه والدین پسران خود را بههر دو صورت کلامی و بدنی بیش از دختران تنبیه میکنند (مکابی و ژاکلین، ۱۹۷۴).
برخی معتقد هستند که واکنشهای متفاوت والدین در برابر دختران و پسران، به این علت نیست که بخواهند نگرشهای خود را بر کودکان تحمیل کنند، بلکه آنان صرفاً به تفاوتهای فطری واقعی بین دو جنس واکنش نشان میدهند (مکابی، ۱۹۸۰). برای مثال، حتی در مرحله نوپائی، پسرها بیش از دخترها در پی جلب توجه دیگران برمیآیند. بهعلاوه، پژوهشها حاکی از آن است که جنس نر آدمی بیش از جنس ماده به پرخاشگری جسمانی متوسل میشود (مکابی و ژاکلین، ۱۹۷۴). شاید بههمین علت نیز والدین پسرها را بیش از دخترها تنبیه میکنند.
شاید نظر فوق چندان بیپایه هم نباشد، اما در این هم شکی نیست که بزرگسالان، با انتظارات قالبی به کودکان مینگرند و این خود سبب میشود که آنان رفتار متفاوتی با دختر و پسر داشته باشند. برای مثال، بزرگسالانی که نوزادان را در بیمارستان از پشت شیشه اتاق نوزادان تماشا میکردند ادعا داشتند که میتوانند جنسیت نوزادان را تشخیص دهند. هر وقت که آنها فکر میکردند نوزاد پسر است او را با واژههائی نظیر ”عضلانی“، ”قوی“ و ”درشتاندام“ توصیف میکردند، اما نوزادانی را که به تصورشان دختر بودند با واژههائی چون ظریف، ریزنقش و ”لطیف“ توصیف میکردند (لوریا - Luria و روبین - Rubin در ۱۹۷۴). در بررسی دیگری، دانشجویان دانشگاه به تماشای فیلمی از یک کودک ۹ ماهه نشستند که واکنشهای هیجانی شدید اما ضد و نقیض به اسباببازی ”علیورجه“ نشان میداد. دانشجویانی که تصور میکردند کودک پسر است، واکنش او را در برابر ”علیورجه“ بهعنوان خشم گزارش دادند؛ دانشجویانی که کودک را دختر میپنداشتند، همان عکسالعمل را واکنش ترس دانستند (کندری و کندری - Condry در ۱۹۷۶). در مطالعه دیگری وقتی به کودک نام ”دیوید“ (نام پسر) یا نام ”الیزا“ (نام دختر) داده میشد، آزمودنیها با کودکی که نام پسرانه داشت برخورد خشنتری داشتند (بم، مارتینا - Martyna و واتسون، ۱۹۷۶).
بهنظر میرسد پدرها بیشتر از مادرها به نقشآموزی جنسیتی فرزندان خود، بهویژه پسرها، توجه دارند. مثلاً هرگاه پسر با اسباببازیهای ”دخترانه“ بازی کند، پدرها واکنش منفی (مثلاً، ابراز مخالفت یا جلوگیری از ادامه بازی) نشان میدهند، اما مادرها کاری بهکار کودک ندارند. پدرها کمتر نگران شرکت دخترانشان در بازیهای ”پسرانه“ میشوند، اما در این مورد هم بیشتر از مادرها واکنش منفی نشان میدهند (لانگلووا - Langlois و داونز - Downs در ۱۹۸۰).
هم در نظریه روانکاوی و هم در نظریه یادگیری اجتماعی، عقیده بر این است که کودک از طریق الگوگیری از والد همجنس خود یا بزرگسال دیگری که همجنس او است، نقش جنسیتی خود را فرا میگیرد. اما این دو نظریه در مورد انگیزه این الگوگیری همداستان نیستند.
هرچند والدین ممکن است با توجه به نقشهای قالبی جنسیتی با فرزندان خود رفتار کنند، ولی خود کودکان بیشتر سوگیری جنسیتی دارند. همسالان کودکان، در رعایت نقشهای قالبی جنسیتی از والدین سختگیرتر هستند. در واقع، والدینی که آگاهانه میکوشند فرزندانشان را بدون توجه به نقشهای قالبی جنسیتی تربیت کنند (مثلاً با ایفاء نقشهای غیرسنتی جنسیتی در خانه، یا با ترغیب کودکان بهشرکت در فعالیتهای متنوع بیآنکه برچسب زنانه یا مردانه به آنها زده باشند)، با خاطری آزرده درمییابند که نفوذ و فشار همسالان، تلاشهای آنان را نقش برآب میسازد. بهویژه، پسرهائی که به فعالیتهای ”دخترانه“ رو میکنند مورد انتقاد پسرهای دیگر قرار میگیرند. وقتی پسری عروسکبازی میکند، یا در موقع ناراحتی زیر گریه میزند، و یا از کودک درماندهای دلجوئی میکند، پسران دیگر فوراً او را نازکنارنجی میخوانند. اما بهنظر میرسد دخترها ایرادی نمیبینند که دختری به فعالیتهای پسرانه بپردازد و یا با اسباببازیهای ”پسرانه“ بازی کند (لانگلووا و داونز، ۱۹۸۰).
نکته فوق به یک پدیده عمومی اشاره دارد: در فرهنگ آمریکا، رفتار زنانه برای پسرها بهمراتب ناپسندیدهتر از رفتار مردانه برای دخترها است. برچسب ”بچهننه“ برای پسرها ناراحتکنندهتر است تا برچسب ”خانم سبیلو“ برای دخترها. پسرهای چهار و پنج ساله، در تنهائی بیشتر با اسباببازیها و فعالیتهای دخترانه (مانند عروسک، روژلب و آئینه، یا روبان سر) خود را مشغول میکنند تا در حصور بزرگسال یا پسری دیگر. اما در مورد دخترها بود و نبود تماشاگر تأثیری در انتخاب نوع سرگرمی ندارد (کوباسیگاوا - Kobasigawa، آراکاکی - Arakaki، آویگونی - Awiguni در ۱۹۶۶؛ هارتاپ - Hartup و مور، ۱۹۶۳).
علاوه بر تأثیر والدین و همسالان، کتابهای کودکان و برنامههای تلویزیونی نیز سهم عمدهای در شکلگیری نقشهای قالبی جنسیتی دارند. تاچندی پیش در اغلب کتابهای کودکان، پسرها در نقشهای فعال و در حال حل مسئله به تصویر کشیده میشدند. در این کتابها، نقشهای حاکی از شجاعت و قهرمانی، پایداری در برابر مشکلات، سازندگی و دستیابی به هدف از آن پسرها بود و دخترها بیشتر نقشی پذیرا و نافعال داشتند. تصویری که از دخترها در کتابهای داستانی ارائه میشد حاکی از آن بود که دخترها از موقعیتهای خطربار اجتناب میورزند، به آسانی دست از تلاش برمیدارند، از دیگران یاری میطلبند و تماشاگر تلاش دیگران برای دستیابی به هدف میشوند. تفاوتهای مشابهی نیز در نقشهای جنسیتی در برنامههای تلویزیونی ویژه کودکان میتوان یافت (استرنگلانز - Sternglanz و سربین - Serbin در ۱۹۷۴).
در کوششهائی بهمنظور تغییر نقشهای قالبی جنسیتی، برای کودکان برخی برنامههای تلویزیونی پخش کردند که در آنها نقشهای قالبی جنسیتی بهصورت وارونه ارائه شده بود (برای مثال، در این برنامهها دخترها در مسابقات ورزشی برنده میشدند یا به ریاست میرسیدند). نتایج نشان داد که این کوششها تا حدودی موفقیتآمیز بود (دیویدسون - Davidson، یاسونا - Yasuna، و تاور - Tower در ۱۹۷۹). اما واضح است که برنامههای تلویزیونی نمیتوانند اثر واقعیتهای زندگی را خنثی سازند.
در یکی از بررسیها، وقتی کودکان پنج یا شش ساله فیلمهائی را دیدند که در آنها برچسبهای رایج جنسیتی مشاغل وارونه شده بود (زنها در نقش پزشک و مردها در نقش پرستار)، نکتهٔ فوق تأیید شد. مدتی بعد هنگامی که ضمن سؤالهائی از این کودکان درباره فیلمها عکس هنرپیشهها نیز به آنان نشان داده شد، اغلب آنها هنرپیشههای زن را پرستار و هنرپیشههای مرد را پزشک دانستند. داشتن مادر شاغل و تماس شخصی با زنان پزشک و مردان پرستار احتمالاً به کودک کمک میکند نقشهائی را که کمتر سنتی هستند بپذیرد (کوردوآ - Cordua، مکگرا - McGraw، و درابمن - Drabman در ۱۹۷۹).
نظریه یادگیری اجتماعی، این پدیدههای نقشآموزی جنسیتی را بهخوبی تبیین میکند، اما از تبیین برخی مشاهدات نیز ناتوان است. نخست اینکه در این نظریه، کودک موجودی پذیرای نیروهای محیط معرفی میشود: کودک ساخته و پرداخته جامعه، والدین، همسالان و رسانهها است. چنین تصویری از کودک، ناهمخوان با توصیف قبلی ما از او بهعنوان موجودی است که میتواند صورت اغراقآمیزی از مقررات جنسیتی جامعه خود بسازد و آن را مصرانهتر از بزرگسالان در مورد خود و همسالانش اعمال کند. نکت دوم اینکه، در تصویر کودک از مقررات جنسیتی، الگوی رشدی جالبی دیده میشود. برای مثال، اکثر چهارسالهها و نه سالهها بر این باور هستند که نباید در انتخاب شغل محدودیتی بهلحاظ جنسیت وجود داشته باشد: در صورت تمایل، زنان میتوانند پزشکی را، و مردان پرستاری را بهعنوان شغل خود انتخاب کنند. اما در فاصله بین چهارسالگی و نه سالگی، کودکان در مورد انتخاب شغل انعطافناپذیر میشوند. حدود ۹۰ درصد کودکان ششساله و هفتساله معتقد هستند بهلحاظ جنسیت باید محدودیتهائی در انتخاب شغل داشته باشد (دامون - Damon در ۱۹۷۷).
آیا این مشاهدات برای ما آشنا نیستند؟ اگر فکر میکنید این کودکان شبیه واقعگرایان اخلاقی در دوره پیشعملیاتی پیاژه هستند، حق با شما است. بههمین دلیل نیز کلبرگ یک نظریه شناختی - رشدی درباره نقشآموزی جنسیتی ارائه کرد که مستقیماً ریشه در نظریه رشدشناختی پیاژه دارد.
در این مبحث باید توجه داشت که مفاهیم یادگیری اجتماعی و نظریه شناخت اجتماعی به یک معنا به کار میروند. با آنکه در دانش روانشناسی اصطلاح یادگیری اجتماعی برای همگان دارای معنای کاملاً روشنی است و هر کس در نظر نخست به مفهوم و کاربرد آن پی میبرد، اما برای توضیح بیشتر، یادگیری اجتماعی به آن گونه رفتارهایی گفته میشود که در میان افراد جامعه و محیط دارای جنبه تعاملی باشد. بعضی از این رفتارها ممکن است خوشایند و بعضی دیگر ناخوشایند جلوه کنند. مردم میکوشند به فرزندانشان رفتارهایی را بیاموزند که مورد تایید اکثر افراد جامعه باشند.
البته، رفتارهایی که از لحاظ اجتماعی مورد پذیرش قرار میگیرند، نه تنها در هر فرهنگی با هم تفاوت دارند،بلکه در هر گروهی در یک فرهنگ معین نیز با هم فرق میکنند. چنانکه رفتارهای مرسوم و مورد تایید در هر شهر و منطقهای با شهرها و منطقههای دیگر یکسان نیستند. افزون بر اینها رفتارهای قابل قبول اجتماعی با سن و جنس افراد نیز وابستهاند. رفتار بزرگسالان با کودکان و جنس مخالف و نیز کودکان با بزرگسالان و همتایان به گونهای چشمگیر با هم اختلاف دارد. به طور کلی باید آموخت که با هر جنس و دورههای سنی چه رفتاری شایسته و مورد پسند جامعه است.نکته اصلی این است که یادگیری اجتماعی فقط یک رشته رفتارهای جامعهپسند را شامل نمیشود، بلکه به ما میآموزد که چه رفتارهایی در چه شرایطی قابل قبول نیستند. به سخن دیگر، یادگیری اجتماعی موثر با شمار بسیاری از تعمیمی و تخصیص سر و کار پیدا میکند.شاید یکی از مهمترین کارهای خانه و مدرسه در آغاز سن تحصیلی کودکان و سالهای بعد از آن توجه به رشد و پرورش کودکان برای همنوایی و سازگاری با چشمداشتهای اجتماعی باشد. این فرایندها خواستها و ضابطههای فرهنگ یک جامعه را متناسب با جنس و سن کودکان همراه با مسئولیتهایشان به آنان منتقل میسازند.
اساس کار در انتقال آموزشهای اجتماعی این است که کودک چگونه رفتارهای قابل قبول جامعه را میتواند بیاموزد؟ روانشناسان یادگیری اجتماعی اغلب پاسخ میدهند که به وسیله تقلید یا نسخهبرداری از رفتار دیگران میتوان به چنین مهمی توفیق یافت. گاهی یادگیری از راه تقلید را یادگیری مشاهدهای نیز نامیدهاند که کودکان و نوجوانان به این وسیله پاسخهای جدیدی به دست میآورند یا آنکه پاسخهای موجود خود را تغییر میدهند. در واقع نظریههای یادگیری اجتماعی پایههای این گونه رفتارخها یا تغییر رفتارها را بیان میکنند.
پیشینه نظریههای یادگیری
جان دالرد و نیل میلر دو تن از پژوهشگران روانشناسی در سالهای ۱۹۵۰ در دانشگاه معروف ییل با همکاری یکدیگر میخواستند میان روش کار فروید و رفتارگرایی پیوند و تلفیقی به وجود آورند. برای دستیابی به چنین هدفی نخستن راه این بود که روش روانکاوی فروید را با شیوه یادگیری کلارک هال مبنی بر کاهش سایق ارتباط دهند. همانندی این دو روش در این است که نظریه هال یک نظریه کاهش تنش است. هر دو نظریه موجودهای زنده را افرادی میشناسدند که میکوشند فشارها و ناراحتیهایی را که بر اثر سایقهای ارضاء نشده ایجاد گردیدهاند کاهش دهند. دوم آنکه، هر دو نظریه به اهمیت یادگیری در آغاز رشد و تاثیر آن در دوره پس از آن تاکید میورزند. گر چه هر دو نظریه برای توصیف روش کار خود واژههای متفاوتی به کار میبرند، اما به نتایج کار یکسانی میرسند، یعنی کاستن از فشارهای روانی.
میلر (۱۹۴۴) برای پی بردن به بیتصمیمی و کشاکشهای روانی چهار اصل را به قرار زیر تعیین کرده است:
هر چه به یک هدف مطلوب نزدیکتر شویم گرایش برای دستیابی به آن بیشتر میشود (شیب نزدیکی)
گرایش به دور شدن از یک محل یا یک شیء که از آن میترسند چون هر چه به آن نزدیکتر شویم این ترس شدیدتر میشود (شیب دوری).
قدرت گرایش دوم (دوری) از گرایش نخست با سرعت بیشتری افزایش مییابد. به سخن دیگر، شیب دوری جویی از شیب نزدیکی ممکن است تندتر باشد.
قدرت هر دو گرایش با قدرت سایقی که گرایشها بر آنها مبتنی هستند تفاوت دارد. سطح بالای سایق ممکن است به حد ارتفاع شیب کامل برسد.
دالرد و میلر در سال ۱۹۵۰ درباره بنیادهای یادگیری به اختصار این گونه اظهار نظر میکنند:
باید سایق یا نیازی وجود داشته تا موجب تسریع عمل گردد.
وجود نشانههایی که اطلاعات لازم را برای پاسخ موجود زنده فراهم میآورند.
وجود خود پاسخ است که در شرطی شدن عامل پیش از دریافت پاداش پدید میآید.
تاثیر پاداش یا تقویت یک رفتار معین.
به طور کلی نظریه یادگیری اجتماعی بندورا و والترز میکوشد که میان کاهش سایق کلاک هال که به چگونگی و توصیف رویدادهای برونی میپردازد با روانکاوی فروید که برای درک رفتار آدمی به رویدادهای درونی یا وجدان ناآگاه، توجه دارد ارتباطی برقرار سازد.
با توجه به زمینه و پیشینه ساخت اجتماعی، آنگونه که بیان شد، یادگیری در این دسته از نظریهها براساس ارتباط فرد با ضابطهها و آداب و رسوم اجتماعی صورت میپذیرد. با مشاهده افراد آدمی در محیط اجتماعی و تقلید از آنهاست که انسان میآموزد مردم چگونه رفتار میکنند و کارها و مهارتها و به طور کلی بیشتر امور زندگی چگونه انجام میشوند.
باید توجه داشت که نظریه یادگیری اجتماعی عوامل تقویتی را در تثبیت یادگیری مهم میشمارد، اما آنها را شرط لازم برای یادگیری نمیشناسد. چنانکه کودکان از راه مشاهده میتوانند رفتارهای پرخاشگرانه را بدون تمرین یا دریافت پاداش بیاموزند. گرچه یادگیری بدون پاسخ آشکار انجام میشود؛ اما نظریهپردازان یادگیری اجتماعی ادعا نمیکنند که یادیگری بدون پاسخ آشکار مهمتر و کارآمدتر از پاسخ عینی و فعال در امر یادگیری است. حتی پژوهشهایی که درباره سرمشتق گیری صورت گرفته بیانگر این واقعیت میباشند که یادگیرنده باید در عملکردهای آشکار وارد شود تا نشان دهد که یادگیری از راه مشاهده رخ داده است یا نه. با وجود این، نظریه یادگیری اجتماعی مانند نظریهشناختی مدعی است که یادگیری در یک سطح فکری انجام میشود.
نظریه یادگیری اجتماعی بندورا
اگر مردم مجبور بودند برای تصمیمگیری در مورد این که چه کاری انجام دهند فقط بر روی تاثیرات اعمال گذشته خودشان تکیه کنند، یادگیری به طور فزایندهای وقتگیر و طاقتفرسا میشد.
خوشبختانه اغلب رفتارهای انسانی به طور مشاهدهای و از طریق مدلسازی فراگرفته شدهاند: فرد از طریق مشاهده دیگران، ایده چگونگی انجام رفتارهای تازه را شکل میدهد. در موقعیتهای بعدی، این اطلاعات رمزی به عنوان راهنمایی برای عمل، در خدمت فرد خواهد بود.»
آلبرت بندورا، نظریه یادگیری اجتماعی، ۱۹۷۷
نظریه یادگیری اجتماعی با موضعی اصولی در اوایل نیمه دوم قرن بیستم به وسیله گروهی از روانشناسان، به ویژه البرت بندورا با کوشش و فعالیتی گسترده مطرح گردید. گر چه این نظریه بر شرطی شدن عامل، مانند تغییر رفتار قرار دارد، اما بنیادهای اصلی آن بر نمادسازی، فرضیهانگاری، جست و جوی روابط علت و معلول و پیشبینی پیامدهای رفتاری استوار است. به این جهت این نظریه آمیزهای از رفتارگرایی و شناختگرایی است.
به عقیده بندورا محیط بیشک در رفتار تاثیر میکند. نظام اجتماعی است که از راه تشویق و تنبیه افراد جامعه را به اجرای رفتارهای معینی وادار میسازد یعنی، به اصطلاح بندورا رفتار انسان بر جبرگرایی دوسویه پاریهریزی میشود.
بندورا برای توضیح یادگیری اجتماعی خود به مواردی مانند چهارچوب ادراکی، یادگیری کاروری و جانشینی، یادگیری و عملکرد، اهمیت تقلید در یادگیری، الگوبرداری و مشاهده اشاره میکند.
چهارچوب ادراکی
نظریه یادگیری اجتماعی بندورا برای آموختن و عملکرد رفتار دارای چند فرضیه است. این فرضیهها بیانگر تعامل یا داد و ستد میان شخص، محیط و رفتار به شکل نمودار می شوند که به تعامل دوسویه ، یادگیری کاروری و نیابتی ، و یادگیری و عملکرد عنوان گردیدهاند.
تعامل دوسویه
بندورا در سال ۱۹۸۲ رفتار آدمی را در درون یک چهارچوب مثلث دو سویه یا متقابل میان متغیرهای محیطی، عوامل محیطی و شخصی مورد بررسی قرار میدهد. در این مثلث ارتباطی خودسودمندی فرد نقش مهمی را به عهده دارد، زیرا انتخاب کار، کسب مهارت و صرف وقت و کوشش موثرند و ضامن استمرار یادگیری میباشند. انتظار معلم از شاگردان نیز موید این ارتباط است که به صورت فراگشت نمایان میگردد. وقتی معلم به شاگرد میگوید «میدانم که شما میتوانید این کار را انجام دهید» شاگرد به احتمال زیاد به موفقیت خود اطمینان پیدا میکند. بنابراین، رفتار شاگردان و محیط درسی به شیوههای گوناگونی در یکدیگر تاثیر میکنند؛ چنانکه وقتی معلم درسی را عرضه میکند، هنگامی که شاگردان به محتوا و مضمون درس پی نبرند، در اینجا شیوههای آموزشی و نحوه تدریس در رفتار شاگردان تاثیر کرده است و مساله عدم ادراک را به وجود آورده است که باید تغییر کند و به ادراک تبدیل شود. معلم برای اجرای این منظور وظیفه دارد درس را با زمینهسازیهای بیشتری تجدید کند. همین مثال، نمونه بارزی از تعامل شخص (شاگرد)، رفتار (یادگیری) و محیط (معلم و شرایط آموزشی) است.
یادگیری کاروری و جانشینی
تعیین رابطه بین صفات شخصیت و رویکرد یادگیری با سلامت روانی و شادکامی ...