یکی از رایج ترین اصطلاحاتی که امروزه در بحث های مربوط به جامعه شناسی به کار برده می شود «از خود بیگانگی» است. صاحب نظران جامعه شناسی برای نخستین بار از خود بیگانگی را حالتی تعریف کردند که در آن آدمی در زندگی روزمره بخشی از وجود خود را فراموش می کند تا بتواند به وظیفه شغلی – سازمانی خود بپردازد و یا در واقع نقش بازی کند. ولی در این نقش بازی کردن از آن نوع زندگی که برای آن توانایی دارد، جدا مانده یا دور می افتد، و یا بیگانه میشود .جامعه شناسان کلاسیک ادعا می کردند که کارگر قرن نوزدهم میلادی در میان چرخ دنده های زنجیره تولید، به دلیل نقش هایی که به ایفای آنها ناگزیر بود به از خود بیگانگی دچار شده بود. این از خود بیگانگی در چند سطح روی می دهد.اول کارگر از فرآورده کار خود ودوم از نظام سازمانی (یا وسیله تولید) که این فرآورده را تولید می کند بیگانه می شود. بنابر نظر اینان، دلیل این بیگانگی این است که کارگر اختیار، آزادی و تسلط بر سرنوشت خود و آرزو برای اظهار وجود را در ازای دریافت یک دستمزد ناچیز از دست می دهد. این از دست دادن مفهوم خود، در نتیجه پیوستن به نظام کارخانه و یا سازمان تولید وی را بر آن می دارد تا از فرآورده های آن نظام بیزار و یا بیگانه شــود. آن جا که فرد به ناچار باید آرزوهای خود را برای اظهار وجود و تسلط بر سرنوشت خود رها سازد تا بتواند در نظام کارخانه یا سازمان باقی بماند، از آن جنبه های خویش که خواهان تسلط بر خود و تجربه با معنا هستند نیز بیگانه می شود و دور می افتد. در واقع وی از آن جنبه های منش یا روان خویش که قادر به ابزار آنها در زندگی روزمره نیست بیگانه می شود.
“به نظر مارکس تاریخ نوع بشر جنبه ای دوگانه دارد، یعنی از یک سوی تاریخ نظارت آفریننده انسان بر طبیعت است و از سوی دیگر تاریخ از خودبیگانگی هر چه بیشتر انسان است. از خود بیگانگی به وضعی اطلاق می شــود که در آن انسان ها تحــت چیرگی خود آفریــده شان قــرار می گیرند و این نیروها به عنوان قدرت های بیگانه در برابرشان می ایستند به عقیده مارکس همه نهادهای عمده جامعه سرمایه داری از دین و دولت گرفته تا اقتصاد سیاسی، دچار از خودبیگانگی اند وانگهی این جنبه های گوناگون از خود بیگانگی وابسته به یکدیگرند. عینیت بخشی کار از خود بیگانگی است. پس انسان در همه نهادهایی که گرفتارشان شده است با از خود بیگانگی روبرو است اما به نظر مارکس از خود بیگانگی در محل کار از همه بیشتر اهمیت دارد. زیرا انسان به عقیده او گذشته از هر چیز دیگر یک انسان سازنده است. بر خلاف صورت های دیگر از خود بیگانگی، از خود بیگانگی اقتصادی نه تنها بر اذهان انسان ها بلکه در فعالیت های روزانه شان نیز رخ می نماید. از خود بیگانگی مذهبی تنها در عرصه آگاهی و در زندگی درونی انسان رخ می دهد، اما از خود بیگانـگی اقتصادی به زندگی واقعی باز بسته است و از همیـن روی بر هر دو جنبه زنـــدگی تأثیر می گذارد"(کوزر،۸۷:۱۳۷۳-۸۴).
از خود بیگانگی در قلمرو کار چهار جنبه دارد: انسان از محصولی که تولید می کند، از فراگرد تولید، از خودش و سرانجام از اجتماع همگنانش بیگانه می شود. به هر روی از خود بیگانگی تنها نه در نتیجه تولید بلکه در فراگرد تولید و در چهارچوب خود فعالیت تولیدی نمایان می شود . اگر محصول کار از خود بیگانگی است خود تولید نیز باید یک نوع از خود بیگانگی فعال باشد. از خود بیگانگی محصول کار تنها بیانگر از خود بیگانگی در خود فعالیت کار است. انسانی که از محصولات کــارش و از فراگرد تولید بیگانه میشود، از خودش نیز بیگانه می گردد. او دیگـر نمی تواند جنبه های گوناگون شخصیتش را به گونه ای کامل بپروراند کارگر در حال کار نه به خودش بلکه به شخص دیگری تعلق دارد. کارگر با فعالیت خودش در چنان ارتباطی است که کارش را بسان چیزی بیگانه و نه متعلق به خودش می انگارد و فعالیتش را رنج (انفعال) نیرویش را بی قدرتی و خلاقیتش را به عنوان عدم مردانگیش تلقی می کند. انرژی ذهنی و جسمانی شخصی کارگر و زندگی خصوصی اش به فعالیتی تبدیل می شود که علیه او جهت گرفته و مستقل از اوست و به او هیچ تعلق ندارد.سرانجام ،انسان از خود بیـگانه از اجتــماع بشری و از هستی نوعی اش نیز بیگانه می گردد.انسان از انسانهای دیگر بیگانه شده است.انسانی که در برابر خـودش قرار می گـیرد،در برابر انسانهای دیگر نیز قـرار می گیرد.هر آنچه که در مورد رابطه انسان با کارش،محصول کارش و با خودش صدق دارد،در مورد رابطه اش با انسان های دیگر نیز مصداق پیدا می کند.هر انسانی از دیگران بیگانه است و هر یک از دیگران نیز به همین سان از زندگی بشری بیگانه است.اصطلاح از خودبیگانگی را در نوشته های بعدی مارکس ،بویژه در سرمایه نمایان است.مارکس در مفهوم بت انگاری کالاها که برای تحلیل اقتصادی او جنبه ای کانونی دارد ،بارها اصطلاح از خود بیگانگی را به کار بسته بود.کالاها محصولات کار از خود بیگانه انسان و تجلیات تبلور یافته همین کارند که بسان هیولایی برای آفرینندگانش چیره گشته اند. مفهوم از خود بیگانگی چه با بیان آشکار و به صورت ضمنی،همچنان در کانون تحلیل اقتصادی و اجتماعی مارکس جایش را حفظ می کند.در یک جامعه از خود بیگانه،کل وضع ذهنی انسان ها و آگاهی شان تا حد زیادی باز تاب شرایطی اند که انسان ها در آن ها خودشان را می یابند و نیز منعکس کننده جایگاههای متفاوت آن ها در فراگرد تولیدند.این همان موضوع اصلی جامعه شناسی معرفت است.
“بنابر نظر مارکس ، تقسیم کار انسان ها را از کارشان ، بیگانه می کند . کار هم چون چیزی بیگانه به نظر می رسد ؛ وظیفه ای که کارگر مجبور است انجام دهد ، برای اینکه درآمدی بدست آورد ؛ اما ذاتاً غیر رضایت بخش است . بیگانگی ، فقدان کنترل مادی کارگـران را بر محیط های کارشان بیان می کند . امـا اغلـب مطالعـات جامعه شناسی جـدیـدتر ، در مورد بیگانگــی توجه خــود را بیشتر بر احساسات و نگرش های کارگران متمرکز ساخته اند تا ماهیت عینی وضعیت کار “(گیدنز ،پیشین :۵۲۳) .
امروزه از دید نظریاتی که بیگانگی از کار را علت ناخشنودی شغلی می دانند بیگانگی نسبت به کار نوعی واکنش عاطفی- نگرشی نسبت به تجربه شغلی محسوب می گردد. بیگانگی ازکار ،حالت و وضعیتی است که فرد احساس می کند کارش برای او فاقد معناست و از حیطه کنترل و اقتدار خود او خارج است.
(۲-۴-۲-۲)دید گاه هومنز[۳۹]
جورج هومنز احساس میکرد که صورتهای پدیدار شونده در کنش متقابل را میتوان با اصول روانشناختی تبیین نمود. به عقیده وی آنچه را که باید تبیین کرد، رابطه میان علت و معلول و این قضیه است، که چرا یک واقعیت اجتماعی علت یک واقعیت اجتماعی دیگر میشود. او میپنداشت که تبیین به ناگزیر ماهیت روانشناختی دارد. باید یادآور شد که منظور او از کاربرد اصطلاح روانشناختی “رفتار انسانها به عنوان انسانها” است. هومنز میپذیرفت که جامعهشناسی به مقولات و طرحهای رفتاری نیاز دارد ولی در ضمن معتقد بود که جامعهشناسی به یک رشته قضایای کلی درباره روابط این مقولات نیز نیاز دارد، زیرا بدون چنین قضایایی، تبیین، امکانپذیر نیست. اگر قضایایی در کار نباشد، تبیین نیز وجود نخواهد داشت. از همینروی هومنز خود را موظف به ساخت قضایایی میدانست که بر سطح روانشناختی تأکید داشته باشند، همین قضایا هستندکه زمینه نظریه تبادل را فراهم میسازند.
” اصولی که او برای تبیین رفتار افراد به کار برد در قالب قضایای بنیادی مطرح شدند. هدف او به طور کلی تبیین رفتار بنیادی اجتماعی بر حسب پاداش ها و خسارت ها در قالب نظریه تبادل بود. به نظر او وظیفه جامعه شناسان بررسی رفتار اجتماعی است که در آن، فعالیت دست کم یکی از دو تن، فعالیت طرف دیگر را تقویت یا تحذیر می کند و هر یک بر دیگری نفوذ متقابل می گذارند. «در این نظریه نیز همچون نظریه کنش متقابل بشر باید انسان بودن خود را از طریق کنش متقابل کسب کند. هومنز با توسل به متغیرهای ارزش و کمیت سعی در تبیین قضایایی دارد که برای توضیح نظریه مبادله ساخته و پرداخته است. این قضایا شامل قضایای عام و قضایای خاص می شود .
۱-قضیه موفقیت:از میان تمام اعمالی که شخص انجام می دهد. بیشتر اوقات ممکن است شخص آن عملی را که به پاداش منتهی می شود تکرار می کند.تکرار افزاینده پاداش منجر به تکرار افزاینده یا عمل می شود. هم چنین هر چه یک عمل کمتر به پاداش منجر شود همان قدر آن عمل کمتر مستعد تکرار است.واگر افراد به طور نامنظم پاداش بگیرند، بیشتر آن عمل را انجام می دهند.
۲-قضیه انگیزه محرک: اگردر گذشته وجود محرک خاصی،یا یک رشته محرک ها باعث شده که شخص با کنش خود پاداش گرفته باشد.هر قدر وضعیت کنونی شبیه گذشته باشد.احتمال اینکه فرد به انجام عمل یا اعمال شبیه آن دست بزند بیشتر است.
۳- قضیه ارزش:هر اندازه نتیجه عمل یک شخص برای اوبا ارزش تر باشد به همان اندازه علاقه او نسبت به انجام آن عمل بیشتر می شود. تغییر ارزش ممکن است مثبت یا منفی باشد.(تشویق وتنبیه)
۴-قضیه محرومیت واشباع:هر اندازه فرد در گذشته نزدیک نوع خاصی از پاداش را بیشتر دریافت کرده باشد.به همان اندازه واحدهای بعد آن پاداش به برای وی ارزش کمتری خواهد داشت.اگر کسی پاداش معینی را بارها دریافت کرده باشد. می گوییم در حال اشباع شدن از آن پاداش است.اگر کسی آموخته باسد که نوع خاصی از پاداش را ارزشمند بشمارد ولی در گذشته نزدیک به ندرت آن پاداش را دریافت کرده باشد، می گوییم وی از آن پاداش محروم مانده است.
۵-قضیه پرخاشگری (تجاوز)وتایید:هنگامی که رفتار فرد پاداش مورد انتظارش را دریافت نمی کند ویا به تغییری که انتظارش را نداشته باشد روبه رو می شود،عصبانی شده بیشتر به انجام دادن رفتار پرخاشگرانه متمایل می شود ونتایج چنان رفتاری برایش ارزشمندتر می گردد.
پس از طرح قضایای بنیادی که بیشتر معطوف به روابط دونفره بود او متوجه گروه چندنفره شد.هومنز در اینجا از سطح خرد به سطح متوسط منتقل می شود.در نظر گرفتن گروه به عنوان یک نظام از نظریات او بود"( توسلی، پیشین:۴۱۲-۳۸۸).
“نظریه مبادله احساس های باارزش بین افراد به عنوان مبنایی برای نظم اجتماعی توجه دارد. نظریه مبادله بر این فرض استوار است که افراد، آرزوها و هدف های شخصی روشنی برای خود دارند. هر کسی ممکن است به چیزهایی نیاز داشته باشد، اما این نیازها، هدف های مشترک نیستند. در اینجا فرض شده است که هدف ها و خواسته های شخصی و منحصر به فرد افراد، انگیزه های خود خواهانه ای به آنان می دهد. کـنش فرد در خلاء صورت نمی گیرد. هر کسی در ازای آنــچه می گیرد چیزی باید بدهد. اگر رضایت متقابل وجـود نداشته باشد، هیچ تعامل اجتماعی صورت نخواهد گرفت . نظریه پردازان مبادله معتقدند که در این مبادله همیشه دریافت پاداش متضمن هزینه است. هزینه معمولاً به عنوان کوششی تعریف می شود که صرف حصول رضایت و پاداش های بالقوه ای شده است که در نتیجه یک انتخاب معین و کنار گذاشتن انتخاب های دیگر از دست رفته است. سود ، تفاوت بین پاداش و هزینه است و زمانی بدست می آید که پاداش بیشتر از هزینه باشد"( اسکیدمور، ۱۳۷۵: ۷۹ ).
هومنز گزاره های کارکردگرایی را به سه دسته تقسیم میکند:
۱-گزاره های ساختی:که آزمون پذیرند اما باید توسط احکام دیگر توضیح داده شوند.
۲-گزاره های روانشناختی :که خود آزمون پذیرند اما به تبیین گزاره های طبقه اول می آیند.
۳-گزاره های کارکردی:که نه آزمون پذیرند ونه به کار تبیین می آیند.
“او گزاره های جدید را گزاره های « پرخاشگری- تأیید» می نامد . از آنجا که نقطه محوری این دو گزاره « انتظار[۴۰] » می باشد ، ذکر آن ها را در قالب نظریه اختلاف ، لازم می دانیم .
هومنز باور داشت زمانی که کنش شخص ، پاداشی را که انتظار دارد ، دریافت نکند ، یا کنش او منجر به تنبیهی غیر منتظره شود او عصبانی خواهد شد و احتمال بیشتری وجود دارد که رفتاری پرخاشگرانه از خود نشان دهد و نتیجه رفتاری برای او پرارزش تر نخواهد بود . این گزاره ، واژه نظری تازه ای را مطرح می سازد که آن همان انتظار است، و می گوید که انتظار پاداش یا باید ارضاء شود ، یا نارضایتی به دنبال خواهد داشت .
وقتی کنش یک شخص ، پاداش مورد انتظار را دریافت دارد ، به ویژه اگر از حد مورد انتظارش بیشتر باشد ، یا به تنبیهی که انتظار می رفت ، منجر نشود ، خشنود خواهد شد ؛ و به احتمال بیشتر ، رفتار تأیید کننده ای از خود بروز خواهد داد ، و نتایج چنین رفتاری برای او پر ارزش تر خواهد بود"(توسلی ،پیشین :۴۱۲-۳۸۸).
آنچه فرد در مجموعه ای از شرایط معین انتظار دریافت آن را به صورت پاداش یا مجازات دارد چیزی است که وی واقعاً در گذشته دریافت و یا مشاهده کرده است و یا به وی گفته شده که دیگران تحت شرایط مشابه درگذشته آن را دریافت کرده اند؛و هیچ کدام از این چیزها، وقایعی صرفاً شخصی که در اندیشه انتزاعی فرد وجود داشته باشد ، نیست . هومنز با تکیه براین تعاریف است که از رفتارگرایان افراطی فاصله می گیرد و مفهوم«انتظار» را تبیین می کند
در اینجا لازم است که تفاوت وتباین آرزوها و آمال را با توقعات و انتظارات متذکر شویم . سطح آرزوها و آمال ، مفهومی نزدیک به جاه طلبی دارد و متمایز از توقعات و انتظارات است . در واقع ، انتظارات و توقعات جز شرایط پیشین ، برای ارزیابی پست کنونی است و آرزوها و آمال ، مجموعه طرح هایی است که به سمت پست آتی متوجه است . این مجموعه برداشت ها نشان می دهد که رضایت از پست کنونی ، با کاهش انتظارات حاکم بر این رضایت تغییر می کند.
به نظر او وظیفه جامعه شناسان بررسی رفتار اجتماعی است که در آن، فعالیت دست کم یکی از دو تن، فعالیت طرف دیگر را تقویت یا تحذیر می کند و هر یک بر دیگری نفوذ متقابل
می گذارند.
(۲-۴-۲-۳) قفس آهنین ماکس وبر[۴۱]
ماکس وبر بیان می نماید دنیای مدرن با عقلانیت آن قابل تشخیص است و برای شناخت عقلانیت و مطالعه آن باید به محملهائی توجه کنیم که عقلانیت خود را در آنها متجلی میسازد. در این معنا سازمانها تجلی گاه عقلانیت مدرن هستند. وبر از بوروکراسی به عنوان قفس آهنینی یاد میکند که تا کسانی که در آن نظام کار میکنند را محبوس دارد. برای فهم این مطلب باید در معنا و مفهوم عقلانیت و مفهوم سازمان ها تامل بیشتری کینم.
همانطور که بیان شد ، گسترش فرایند عقلانی شدن امور در جامعه مدرن را در گسترش سازمانها در جامعه مدرن و در جهان مثال زد. هنگامی که از عقلانی شدن سیستم بوروکراسی سخن میگوئیم منظور ما مورادی چون کارائی، دقت، ثبات، قابلیت اعتماد، سنجش پذیری و سودآوری است. در واقع عقلانی شدن، یعنی سازمان دادن زندگی به واسطه تقسیم و همسازی فعالیتهای گوناگون بر پایه شناخت دقیق مناسبات میان انسانها با ابزارها و محیطشان به منظور کسب کارائی و بازده بیشتر. عقلانی شدن از نظر وبر به این معناست که هیچ نیروی اسرار آمیز و غیرقابل پیش بینی وجود ندارد که در جریان زندگی مداخله کند و اینکه ما میتوانیم هرچیزی را به واسطه پیش بینی مهار کنیم. باید بدانیم که عقلانی شدن ناظر به سازمان اجتماعی خارجی زندگی فرد است و نه زندگی خصوصی و عقل انسانی.این خصیصههائی است که وبر آنها را میستود اما در عین حال وبر منتقد چنین نظامی نیز بود. نظامی که در شکل قفس آهنین خود را بر تمامیت زندگی ادمیان مسلط کرده بود.بلی با پیشرفت علم و گسترش عقلانیت انسان اعتقاد خود را به نیروهای غیبی از دست داده است و دنیا از افسون تهی شدهاست.
بارزترین مشخصه قفس آهنین همین بوروکراسی است. بوروکراسی نوعی از سلطه است که مشروعیتش از گردن نهادن به نظم حقوقی غیر شخصی ناشی میشود.(سلطه عقلانی و قانونی). جایگاه این سلطه البته در اداره است که در آنها مامورانی به کار مشغولند که بر اساس تخصص و دانش به کار برگزیده شده اند. منظور از عقلانیت صوری یا فرمال این است که ماموران تابع فرمان شخص رئیس نیستند بلکه در خدمت اداره و قواعد آن هستند. این قوعد مجرد و قدرتی که اداره بر انها اعمال میکند صوری و غیر شخصی است. در اینجا عقلانیت بنیادنی و ارزشی جائی ندارد. مامور اداری تجسم کامل عقلانیت صوری است چراکه فعالیتهاتش نه ناشی از فکر او بلکه تابع نظمی غیر شخصی است.
وبر معتقد بود که بوروکراسی یا دیوانسالاری، ادمی را به چرخ دندهای مبدل میکند که تنها نقطه تحولش تبدیل شدن به چرخ دندهای بزرگتر است. در واقع منظور وبر از قفس آهنین میل شدید به سازمانی شدن امور و گسترش سازمانها در جامعه است.
بزرگترین پیامد منفی عقلانی شدن جهان، قفس آهنینی بود که وبر با تلخی از آن یاد میکرد. البته چنین فرایندی را هم گریز ناپذیر میدانست. بلی آینده همان طور که وبر فکر میکرد به نظام دیوانسالاری و بورکراسی تعلق دارد و ادارات هرچه بیشتر قلمروهای جوامع را در مینوردند و تحت تصرف خود قرار میدهند.
وقتی که از عقلانیت رسمی یا ابزاری سخن میگوئیم منظور عقلانیتی است که به حداکثر کارائی بدون توجه به ارزشهای انسانی میّپردازد. هنگامی که میگوئیم سازمان در واقع ما از بهترین شکل عقلانیت یاد کردیم اشکال پلید این عقلانیت را منتقدان عقلانیت مدرن بارها به ماگوشزد کردهاند. اردوگاه مرگ نازیها(آشوتیس یا روسها گولاک) نظام بوروکراتیک بی رحمی است که انسانهای بسیاری را با کمک ابزراهای عقلانی مدرن از میان بردهاست. در عوض عقلانیت ذاتی و ارزشی عمل منطقی است که تابع ارزشهای انسانی است.
برای فهم عقلانیت ابزاری بهتر این است که از سایر اشکال عقلانیتها نیز سخن بگوئیم. وبر چهار نوع عقلانیت را از هم تفکیک میکند. عقلانیت عملی ( در فعالیتهای روزمره) ، عقلانیت نظری ( در حوزه مفاهیم و نظریه) ، عقلانیت ذاتی و ارزشی(عقلانیتی تابه منطق انسانی و ارزشهای بشری است) و عقلانیت صوری و رسمی(که به وسیله و قواعد صوری میاندیشد نه ارزشهای بشری).
عقلانیت عملی صرفا به جوامع غربی اختصاص ندارد. افرادی که از این نوع عقلانیت برخوردارند در رابطه با مشکلات زندگی بسیار حسابگرانه عمل میکنند.
عقلانیت نظری را باید از طریق مفاهیم مجرد شناخت نه از طریق فرایند عمل. این هم مختص تمدن غرب نیست. در واقع عقلانیتی است که فیلسوفان و روشنفکران توسعه میدهند.
عقلانیت ارزشی یا ذاتی کنشها را مستقیما از طریق ارزشها هدایت میکند. انتخب وسایل و اهداف در یک نظام ارزشی صورت میگیرد. این خصیصه در بسیاری از تمدنها وجود داشته است.
عقلانیت رسمی، نسبت به وسائل و اهدف حسابگرانه عمل میکند. بر خلاف عقلانیت عملی که این محاسبه را بر اساس علائق شخصی و عملی انجام میدهد، عقلانیت رسمی بر مبنای قواعد عام عمل میکند. این خصیصه عقلانیتی تنها در جوامع غربی ایجاد شده است.
خصیصههای این عقلانیت از نگاه ریتزر عبارتست از:
-
- ساختارها و نهادهای رسمی بر حسابگرانه بودن و محاسبه عددی تاکید دارند.
-
- تاکید بر کارائی است یعنی انتخاب بهترین وسائل برای رسیدن به اهداف
-
- پیش بینی پذیر است
-
- تکنولوژی انسانی به نفع تکنولوژی غیر انسانی کاهش مییابد(کامپیوتر)
وبر از اینکه عقلانیت ابزاری یا رسمی در جامعه مدرن سلطه یافته ناخشنود بود. به نظر وی سایر اشکال عقلانیت بالاخص عقلانیت ارزشی در جامعه مغفول نهاده شدهاست.
از نظر وبر فرایند عقلانی شدن با پیروزی عقلانیت رسمی بر عقلانیت ارزشی همراه است.
اما چنین عقلانیتی که اکنون در جامعه مدرن غالب شدهاست خود در چه چیزی ریشه دارد؟ برای این منظور بهتر است به یکی از درخشانترین آثار جامعه شناسی یعنی «اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری» اشاره کنیم.