فرضیۀ «تصادف اجباری» سورآایست ها بر پیوند عینّیت انسان استوار است. بدین معنی که قّوۀ تخیّل” فرد خلّاق می تواند به عین در بیابد. بر اثر برونفکنی perojection میل و شوق désir
شدید انسان در اشیاء و پدیده های موجود، اتّفاقی غیر منتظره، غیر معمول به وجود می آید. گویی که
ناخودآگاه در «جنگل نشانه ها»۱ جهان ارتباطات پنهانی را که عقل نمی بیند در طی جریان و ترکیب عینی – ذهنی ویژه ای خبر آشکار می کند. این بینایی مختص آفرینشگران و اندیشمندان خلّاق است. آنان همبستگی ها۲ را می بینند، «حادثه» آفرینند. یعنی از طریق کشف و شهود یا استعداد ذهن خود به جهان عینی یک واقعّیت حائز معنی می بخشند. باید افزود که در نظر سورآلیست ها، این جویندگان واقعّیت برتر. عوامل تعیین کننده در شکل گرفتن «تصادف اجباری» اصولاً عشق، دوستی، همفکریو همدلی می باشند.
بدین ترتیب، مابین «هم زمانی» یونگ و مقوله «تصادف اجباری» سورآلیست ها تشابهی فاحش است.
امّا می توان به قرابت های فکری و همدلی های دیگری که بین آنان وجود دارد اشاره کرد:
۱- هم یونگ، هم سورآلیست ها با علم شیفتگی و خردزدگی مخالف بودند، یعنی آنان از خرد، منطق و علم بت نمی ساختند و ارزش و حدودی را برای منطق انسان قائل بودند. در ضمن باید گفت که خردستیزی آنان ار لحاظی، ریشه در آثار نویسندگان و اندیشمندان بزرگ پیشین دارد: مثلاً، از طرفی می دانیم که یونگ به نوشته های نیچه، شوپنهاوئر، کوته، دکارت و پاراسلز توجه به سزائی داشته و تحت تأثیر متون غنوسیه، کیمیاگری یا عرفانی شرق بوده است. از طرف دیگر، پژوهش های اخیر نشان داده که افکار نیچه و گوته یا نوشته های عرفان و کیمیاگری و حتی جلسات احضار روح در شکل گیری نهضت سورآلیست مؤثر بوده است.
۲- علی رغم ستایشی که از دستاوردهای فروید کردند، چه یونگ، چه پرچمداران سورآلیست با
روانکاوی فروید همراه نشدند و اساساً این عدم همگامی از جهان بینی خردستیز آنان سرچشمه می گیرد. اگر به مکاتبات فروید نگاهی اندازیم متوجه می شویم که خود او از ساختار «اعتقادی» غیر فرویدی یونگ آگاه بوده است: «دوست من… ملاحظه یونگ را بکنید… شما چون قرابت نژادی (منظور فروید«نژاد» یهود است) و فکری (مقصود او خردگرائی بی دینی است) با من دارید راحت تر افکار مرا می پذیرید… او مسیحی است و … » (نامه فروید به کارل آبراهام،۳مه ۱۹۰۸). همچنین اگر نوشته های آندره برتون ولوئی آراگن (که هر دو دانشجوی روانپزشکی بودند و در بخش روانی های بیمارستانی در پاریس مدتی مشغول کار بودند) را بررسی کنیم متوجه می شویم که بنیانگذاران سورآلیسم از همان سال های بیست (ملاقات برتون با فروید در ۱۹۲۱ است) به فرضیه ها و شخصیت «خرَدزده» فروید تردید کرده بودند و بینش تک بعدی او را (از جنسیت، رویا و ضمیر ناخودآگاه) نمی پذیرفتند.
۳- توجه به شرق و فرهنگ های غیر اروپایی عامل مشترک دیگر یونگ و سورآلیست ها است: مثلاً
می دانیم که یونگ تحقیقات و مسافرت های مختلفی به خارج اروپا (آسیا، آمریکا، آفریقا) کرده و سپس از این پژوهش ها بود (بویژه بعد از سال۱۹۱۸) که در بینش او نوعی غرب زدائی۱۳ به خوبی آشکار می شود. «علم بهترین ابزار ذهن غربی است و بوسیلۀ آن بیشتر درها باز می شوند… امّا شرق به ما چیزی وسیعتر، عمیقتر و مهمتری را آموخته که عبارت است از درک حقایق بوسیلۀ تجربه زندگی».
می توان اضافه کرد که علاقۀ یونگ به شرق و اساطیرش چنان شدید بود که با آثار خاورشناسان و
ایرانشناسان کاملاً آشنا بود (مثلاً هانری کربن ایرانشناس بزرگ از مریدانش بود). این گرایش به شرق و فرهنگ های غیر اروپائی در نهضت سورآلیسم مشاهده می شود و دلایل گوناگونی دارد: بعد جنگ اوّل جهانی اکثر جوانان اروپا ناراضی بودند و برداشت بسیار منفی از غرب (مظهر ستمگری، استعمار، استثمار) داشتند و روی به جهان و دیدگاه های غیر اروپائیی کردند. «منطق» و «علم» غرب پاسخ خواسته های معنوی و وجودی آنان را نمی داد و بینش نمای خاور زمین توجه آنان را جلب کرد. مثلاً هم برتون، هم آراگون به آثار شرقی و شعرای ایران زمین علاقمند می شوند و اندیشه های جوانی آنان با تصویر سرزمین های دور و ادبیات چینی و اسلامی غنی تر می شود.
۴- در عرصه نفوذ فکری و تأثیر اجتماعی می توان بین یونگ و نهضت سورآلیسم نکات مشترکی یافت: اولاً و بر خلاف عقاید فروید، اندیشه یونگ بیشتر در محافل و کشورهایی مورد توجه قرار گرفت که سلطۀ خردگرائی و علم پرستی کمتر بود ( مانند آمریکا و جوامع غیر اروپائی)؛ مثلاً در فرانسه عقاید فروید ار لحاظی بیشتر مورد توجّه قرار گرفت چون با دیدگاه خردگرا هموطنان دکارت سازگارتربود. با این حال، بزرگانی چون گاستون باشلار و هانری کربن نظریات یونگ را به فرویدیسم ترجیح دادند. به نظر من، حتی میشل فوکو که در جوانی (می خواست روان کاو شود و) تحت تأثیر فروید و لاکان بود، پس از مطالعه هایدگر، نیچه، مراویونتی و بررسی تجربه جنون از فرودیسم فاصله گرفت. با اینکه او به ندرت به نظریات یونگ اشاره داشته، امّا در آخرین پژوهش خود درمورد تاریخ جنسیّت فوکو کاملاً فروید زدائی می کند و تفکیکی که ما بین هنر عشق ورزی جوامع شرقی (چین، ژاپن، جهان اسلامی) و علم جنسی قائل می شود یادآور برداشت های یونگ است. می توان گفت که اندیشه دوران پختگی فوکو فروید و خردگرائی را کنار گذاشته و به پیچیدگی سرزمین عظیم ناآگاهی پی برده است. در ضمن روش ساختاری «باستانشناسی دانش فوکو (که از پژوهش های دومزیل و باشلار به وا
م گرفته ) با شیوه «باستانشناسی روان» یونگ بی شباهت نیست.
همچنین، افکار و آثار سورآلیست ها در کشور (آمریکا، آمریکای جنوبی) و محافلی (ادبی، هنری) اساساً رونق گرفت که «خرد شورانگیز» (اصطلاح شاعر فرانسوی آپولینر) را بر «خرد خشک» منطق ترجیح می دادند. زیرا «خرد شورانگیز» همان خرد دل و منبع آفرینش و شعر است. در چنین اقلیمی عنصر مادینه راهبر عنصر نرینه روح است و آنجا فقط همدل می پذیرند و نااهل نمی خواهند…
آری، دکتر یونگ هم پیرو و طالب خرد دل بود و به نقاشان (پیکاسو، ماگریت و دالی) و نویسندگان و شاعران (گوته، نیچه، جویس) عشق می ورزید. در دیداری (۱۹۵۹) با میگوئل سرانو (نویسنده اهل شیلی) به او گفت: تنها شاعران می توانند سخن مرا دریابند… “
دکتر حامد فولادوند
(۱۳ آبان ۱۳۷۶)
“تنها در قرن پیش روح شریر و جادوگر درمانگر قبیله با تئوری های روان شناختی فروید و دیگران
جایگزین شد و فصل جدیدی در تاریخ طولانی روان آدمی گشود. در این دوران روان شناسان در یافتند که نیروهای گوناگونی در درون انسان به فعالیت مشغول هستند و هر یک نام و نشان ویژه ی مکتب خود را بر آن نهادند. برخی از این محققان در یافتند که انسان دارای استعداد و خیال پردازی است و از این طریق می کوشد واقعیت بیرونی را مناسب حال خود باز سازی کند؛ سیر تکاملی این نظریه تا آن جا پیش رفت که شاخه ی درمانی جدیدی به نام درمان از طریق هنر شکل گرفت. “
(محامدی – ۱۳۸۶- صفحه ۲۳)
برخی از پدیده های جسمانی به علت ماهیت مخصوص خود تجربیات عاطفی و ذهنی خاصی را القاء” می کند. و بطور سمبولیک جانشین آنها می شوند. سمبولهای جهانی با آنچه که جانشین شده اند رابطه ای ذاتی و درونی دارند و ریشه های این رابطه را در وابستگی کاملی که بین یک عاطفه یا فکر در یک سوی دیگر وجود دارد باید جستجو کرد. به خلاف سمبولهای تصادفی که فی نفسه کاملاً جنبۀ فردی دارد،
و سمبولهای متعارف که مربوط است به گروهی از مردم با مواضعات۱ مشترک، سمبولهای جهانی را همۀ انسانها درک می کنند. سمبول جهانی در خواص جسم ما، حواس ما وذهن ما که مشترک بین تمام افراد است ریشه دارد و بنابراین به افراد یا گروه های خاص محدود نیست. در واقع زبان سمبول جهانی زبانی مشترک است که نژاد انسانی به وجود آورده است، زبانی که نژاد انسانی پیش از آنکه موفق به تکوین یک زبان متعارف جهانی شود فراموش کرد.”
(فروم – ۱۳۷۸ – صفحه ۲۵و۲۴)
«بهترین نکته ای که در مورد خاستگاه های قصه گویی می توان گفت، آن است که برای بسیاری از این نظریه ها دلایلی وجود دارد: