تحقیقات اپیدمولوژیکی نشان می دهد که به طور کلی اختلالات اضطرابی دارای بالاترین میزانی شیوع در میان اختلالات روانی با نرخ ۱/۱۸% در ۱۲ ماه و نرخ طول عمر ۸/۲۸% می باشد. علاوه بر این شیوع بالا و هزینههای بالای اختلالات اضطرابی، تأثیر منفی قابل توجهی بر کیفیت زندگی میگذارد. نلسون[۵۲] و ایزرائیل[۵۳] (۲۰۰۰؛ نقل از فورمارک[۵۴]، ۲۰۰۲) ۹ درصد کودکان را مبتلا به اضطراب برآورد کرده اند. هایوارد[۵۵] (۲۰۰۰؛ نقل از فورمارک، ۲۰۰۲) میزان شیوع اضطراب در کودکان دبستانی را ۹ تا ۱۵ درصد گزارش میکند.
در پژوهش آلبانو (۲۰۰۳)، میزان شیوع آن در بین کودکان از ۱۲ تا ۱۶ درصد در جمعیت عمومی گزارش شده است. همچنین گزارش شده است که از میان کودکانی که به دلیل اختلال های روانی برای درمان ارجاع میشوند بیش از ۳۰ درصد بر اساس تشخیص اولیه، اختلالات اضطرابی دارند. در کودکانی که به دلیل اختلالات اضطرابی ارجاع می شوند، اضطراب اجتماعی تشخیص ثانویه متداول در مرتبه اول و بعد از آن اضطراب جدایی است (آلبانو،۲۰۰۳).
این تغییر پذیری در شیوع اختلالات اضطرابی احتمالا به نقش متغیرهای اجتماعی، محیطی و فرهنگی در این اختلالات بستگی دارد (فورمارک، ۲۰۰۲). فورمارک (۲۰۰۲) معتقد است عوامل چندگانه ای در تفاوت گزارش شیوع این اختلالات نقش دارند: الف) ملاک های تشخیصی مختلف که در ویراست های مختلف DSM و یا در نظام های مختلف طبقه بندی به کار رفته اند و ب) مشکل در تعریف عملیاتی ملاک آسیب توسط محققان.
بررسی های همه گیرشناختی نشان داده که دختران بیشتر از پسرها به اضطراب مبتلایند، اما در نمونه های بالینی اغلب عکس آن صادق است. دلیل این تفاوت در مشاهدات معلوم نیست (سادوک و سادوک، ۱۳۹۱).
۲-۱-۴. نظریههای روانشناختی پیرامون اضطراب کودکی
۲-۱-۴-۱. دیدگاه روانکاوی
برای روشن شدن دیدگاه روانکاوی در مورد اضطراب در دوره کودکی، لازم است نخست رویکرد پایهگذار این مکتب در رابطه با اضطراب را از نظر بگذرانیم. فروید اضطراب را (درد روانی) نامیده است. یعنی به همان صورت که اگر بدن دچار زخم، التهاب و بیماری گردد، اولین نشانه آن به صورت تب ظاهر می شود . اگر فرد از نظر روانی دچار مساله و مشکل شود، اولین نشانه آن به صورت اضطراب جلوه گر می شود . اضطراب هم علت محسوب می شود هم معمول یعنی علت بسیاری از ناراحتیهای روانی اضطراب است. همچنین هر گاه شخصی با یک مساله و مشکل روانی مواجه گردد که موجب به هم خوردن تعادل روانی گردد، احساس اضطراب می کند (هلر،۱۳۸۹).
بر خلاف ترس که معمولاً پاسخی است به یک تهدید معلوم و شناخته شده، اضطراب احساسی است نا مشخص از تشویش و ناراحتی در پاسخ به خطر ناشناخته. اضطراب روانی درونی است و شخص را نسبت به تهدید های نامعلوم و مبهم گوش به زنگ و آگاه می سازد و او را وا می دارد تا بر علیه آن عملی دفاعی انجام دهد . مکانیزمهای دفاعی، تدبیر های نا خود آگاه «من» هستند که فرد برای مقابله با اضطراب و حفظ خویش از خطرات آن را به کار می گیرد (پروچاسکا و نورکراس،۱۳۹۱).
فروید معتقد است که غریزه همیشه در حال فشار آوردن برای ارضا شدن عمل میکند. در مقابل محرمات جامعه سعی در محدود کردن ارضا دارند، لذا فعالیت های دفاعی به وجود می آید و تمام رفتارها توسط غرایز بر انگیخته می شود، پس همه ی رفتارها از این نظر علیه اضطراب با شدتهای مختلف در افراد مختلف دفاع می کنند. وی چندین مکانیزم دفاعی را اصل مسلم میدانست و اعلام نمود که ما به ندرت فقط از یکی از آن ها استفاده می کنیم و در مقابل اضطراب ممکن است از چندین مکانیزم دفاعی به طور همزمان استفاده کنیم، لذا ممکن است تداخل بین مکانیزمها به وجود آید. با اینکه مکانیزمها از نظر خصوصیت فرق می کنند ولی دارای دو ویزگی مشترک هستند؛ اول اینکه آن ها انکار تحریفی واقعی دارند و دوم اینکه آن ها به صورت غیر هشیار عمل می کنند و ما از وجود آن ها آگاه نیستیم، بدان معنی که در سطح هشیار، تصاویر ذهنی تحریف می شود و یا به صورت غیر واقعی از خود و از محیط مان در ذهن ایجاد می شود (هلر،۱۳۸۹).
نظریه پردازان روانپویشی و بسیاری از متخصصان دیگر معتقدند تعیین کننده های عمده اختلالات اضطراب حوادث درون مرزی و انگیزه های نا خودآگاه هستند. آنها بر این باورند که وقتی خود در معرض خواسته های محیطی افراطی قرار می گیرند یا وقتی بین نظام نهاد – خود – فراخود تنش وجود دارد، اضطراب تجربه میشود. آن ها این تفسیر را بر مشاهدات و استنباطهای بالینی پایه میگذارند . اضطراب به عنوان واکنش هشدار دهنده ای تعبیر می شود که وقتی بروز می کند که شخص مورد تهدید قرار می گیرد . اینکه فرد چطور با هشدار اضطراب انطباق حاصل می کند، به شدن آن و جریانی که آن را ایجاد می کند و شخصیت فردی که به هشدار ها پاسخ می دهد، بستگی دارد . تجربه بعضی اضطراب های آشکار طبیعی است، میزان اضطراب و ماهیت تهدید، طبیعی بودن یا غیر طبیعی بودن حالت اضطراب را تعیین می کند (هاریهاران و راث،۲۰۰۸).
نظریه پردازان روانپویشی به طور مکرر از علل ایجاد کننده اضطراب که به صورت بالینی در دوره کودکی بروز می نماید، یاد میکنند. این عوامل مشتملند بر ادراک فرد از ناتوانی در مقابل فشارهای محیطی، جدایی یا انتظار مطرود شدن، فقدان یا از دست دادن حمایتهای عاطفی به عنوان نتیجه ای از تغییرات محیطی ناگهانی، تکانه های غیر منتظره یا خطرناک که در شرف نفوذ به هشیاری هستند و تهدید یا انتظار عدم تایید و کناره گیری از عشق . بیشتر روانکاوان معتقدند که این گونه رفتارها وقتی رخ می دهند که کودک در مورد لگام گسیختن اضطراب و حذف آن مشغولیت ذهنی پیدا می کند. در نظر آن ها، کودک با کسب آگاهی نسبت به ریشه های ناهشیار اضطراب می تواند فعالیت خود را در جهت اصلاح یا حذف رفتار ناخواسته جهت بدهد (لیشنرینگ و همکاران،۲۰۰۴).
بر اساس نظریه روان تحلیل گری کلاسیک، کودک مبتلا به اضطراب به وسیله تثبیت در مرحله دهانی، مرحله اول رشد روانی جنسی مشخص می شود. به دلیل اینکه انواع شخصیت بعد از تثبیبت روانی- جنسی در مرحله مربوطه نامگذاری میشود، شخصیت کودک مبتلا به اضطراب، معمولاً در نظریه روانتحلیلگری کلاسیک شخصیت دهانی نامیده میشود. اگرچه ارتباط بین تثبیبت روانی جنسی و رگه های شخصیت بعدی برای بعضی انواع اختلالات اضطرابی نسبتاً نامفهوم به نظر می رسد، برای شخصیتهای دهانی اعتقاد بر این است که که این رابطهای نسبتاً سرراست است. به این خاطر که نقش دهان در زندگی انسانی همیشه مورد تایید شده و پذیرفته شده است (اگل،۲۰۰۹).
اعتقاد بر این است که ناکامی در مرحله دهانی منجر به تحمل دوسوگرایی بین گرسنگی و پرخاشگری نمی شود. در نتیجه در مراحل بعدی رشد همیشه به نظر می رسد که نیازمند چیزی بیشتری هستند و حتی وقتی که نیازهایشان برآورده می شود، متخاصم باقی میمانند. لذا این کودکان تحمل ناکامی و عدم حمایت را ندارند و زمانی که خود را در برابر دنیای متخاصمی که فرافکنی خصومت خودشان به دنیاست، قرار می گیرند، مضطرب می شوند. بنابراین عقاید روانتحلیلگری به ارتباط بین تثبیت دهانی و ابتلا به اضطراب اشاره دارد (کرنبرگ،۲۰۰۴).
۲-۱-۴-۲. دیدگاه رفتاری
روانشناسان یادگیری بجای صحبت از علائم ایجاد شده بوسیله رویدادهای زیر بنایی از پاسخ های کسب شده و گرایش پاسخ صحبت به بیان می آورند. آنها معتقدند که اصول کلی یادگیری می توانند برای فهم کلیه رفتارها، از جمله اختلالات اضطرابی دوره کودکی به کار گرفته شوند . طبق نظر نظریهپردازان، یادگیری، اضطرابی که به حد بالینی می رسد پاسخی آموخته شده یا اکتسابی است، یا علامتی است که بوسیله شرایط محیطی و اغلب در خانه شکل می گیرد (دابکین و ژاو،۲۰۱۱).
اسکینر، طلایه دار رفتارگرایی به هر امر معطوف به رویداد های روانی (افکار یا احساسات) به عنوان توجیهات رفتار مینگرد. او ترجیح می دهد که تنها به متغیر های محرک و پاسخ تکیه کند . نظریه پردازان دیگری متغیرهای محرک و پاسخ را مورد تاکید قرار داده، اما خصوصا در برخورد با رویداد های درونی، گامی فراتر از اسکینر برداشته اند (ساراسون،۱۳۹۰).
از نظر ولپی رفتار اضطرابی هر نوع عادت پایدار از رفتار ناسازگار است که در ارگانیسمی که از نظر فیزیولوژیکی طبیعی است، از راه یادگیری حاصل می شود . اضطراب جزء سازنده معمولی و یا هسته ای رفتار نوروتیک به شمار می آید . اضطراب نا مطبوع است و فرد از انجام فعالیت های روزمره باز می دارد و یا او را به سوی رفتاری محدود تر و سازگارتر سوق می دهد (شفیع آبادی و ناصری،۱۳۸۷) .
رفتار درمانگران اضطراب های دوره کودکی را نیز واکنشی میدانند که بر اساس قوانین یادگیری قابل توجیه است. این دیدگاه به مشکلات رفتاری مرتبط با اضطراب کودکان به منزله الگوهایی از پاسخ های نامناسب نگریسته میشود که احتمالا در ارتباط با شرایط محرک های بیزار کننده آموخته میشوند و به علت آن که در زمینه کمک فرد برای اجتناب از پیامد هایی نامطلوب کارایی دارند، حفظ می شوند. بنابراین در صورتی که کودک از موقعیت اضطرابآور، اجتناب نکند و پاسخ های نا مناسبش را بازداری کند، میتواند با این شرایط مواجه شده و بفهمد که خطری او را تهدید نمیکند (ساراسون،۱۳۹۰).
۲-۱-۴-۳. دیدگاه شناختی
دالرد و میلر از پیشگامان یادگیری شناختی، مفاهیم شناختی را برای توصیف رفتار ناسازگار به عنوان نقطه اتصال تجارب ناخوشایند زندگی و اختلالات اضطرابی به کار می برند. آنان باور دارند که باید پاسخ های اکتسابی خود آگاه فرد را به عنوان زمینههای واکنش های اضطرابی فرد مورد توجه قرار داد. با وجودی که دالرد و میلر ترجیح میدهند که رفتار را بر حسب عادات و یادگیری توصیف کنند، اما بر حل تعارضات شناختی فرد نیز تاکید دارند (شولتس،۱۳۸۷).
روش بازسازی شناختی زائیده درمان عقلانی – عاطفی الیس است که توجه مراجع را به سوی افکار غیر واقعی فرا می خواند، افکاری که مایه های رفتار غیر انطباقی وی هستند . درمانگر مراجعان را یاری می دهند تا انتظار ها و باور های غیر منطقی خود را بررسی کرده و در نگرش به زندگی خود طرق منطقی تری را تشکیل دهند . به عنوان مثال اغلب مبتلایان به اضطراب، دنیای بیرون را به شدت آسیبرسان در ذهن دارند و وقتی قرار است به تنهایی با این دنیای متخاصم مواجه شوند، شدیدا هیجانی می شوند . طی جلسات درمان عقلانی، عاطفی، ضمن شناسایی افکار و باور های غلط مراجعین، باور های غیر منطقی و درست جایگزین آن ها می گردد (بارلو،۲۰۰۷).
۲-۱-۴-۴. دیدگاه بین فردی
سالیوان (۱۹۸۳) با اشاره به مبتلایان به اضطراب، شخصیت بی کفایت افرادی که درماندگی را از مدلهای والدینی آموخته اند و نیاز به شخص قوی تری برای تصمیم گیری دارند را توصیف کرد. در ادامه لری (۱۹۹۱) چرخه بین فردی را رشد داد که رفتار بین فردی را از نرمال به سمت نابهنجار توصیف کرده است. وی توضیح داد که مبتلایان به اختلالات اضطرابی، بوسیله انطباق اعتماد در سطوح سازگارتر از عملکرد و بوسیله وابستگی درمانده در سطوح پاتولوژیک تر مشخص می شوند (میلون،۲۰۰۹).
فرمولاسیون بین فردی در توسعه شخصیت مبتلایان به اضطراب بر بیش حمایتگری، توجه بیش از حد، مراقبت بیش از حد والدین و یاس فعالانه از خودمختاری به عنوان شاهراه رشدی اصلی تاکید میکند. نوزادان درمانده هستند و کاملاً به مراقبینشان برای حمایت و تغذیه وابسته هستند. در طول اولین ماه های زندگی، کودکان به شخصی که برای آنها تغذیه فراهم می آورد و منابع مضر تحریک را حذف می کنند، همچون گلی در باغ، وابسته می شوند. با پرورش به طورمناسب، بیشتر کودکان یک دلبستگی به مراقبینشان شکل می دهند، از جمله ظرفیت اصلی برای اعتماد و احساسی که دنیا جای امنی است که میتواند نیازهای اساسی زیستی و هیجانی را فراهم نماید. در نهایت به عنوان کودکان نوپا، آنها شروع به توسعه سازمان مستفل خود می کنند از جمله کنجکاوی درباره محیط پیرامون شان. همانطور که خزیدن را می آموزند شروع به گشت و گذار برای کشف محیط پیرامونشان میکنند و از مراقبین به عنوان پایه امنی که آنها میتوانند برای حفاظت و اطمینان به وی رجوع کنند استفاده میکنند. همانطور که به طور طبیعی قدرت تقویتی کنجکاوی نگه داشته می شود، کودکان شروع به توسعه پتانسیل های بالقوه خودشان میکنند. در نهایت، کودکان با قدرت والدینشان چالش میکنند و بدترین کلمه در دنیا که والدین دوست ندارند بشنوند را می آموزند: “نه” (کیلن و شوک،۲۰۱۲).
با این حال برخی از والدین هرگز به کودکان خود اجازه رشد مستقل را نمیدهند و به جای اینکه کنجکاوی و ظهور استعدادها که به طور طبیعی رخ میدهند را تسهیل کنند، نیازها و عادتهای کودکشان را فراهم می کنند، طبیعت ویژه ریتم های زیستی و خلق و خوی شان را حفظ می کنند و به طور مداوم آسایش آنها را به رخ میکشند. در حقیقت، آنها نیاز به کشف جهان را با آوردن جهان پیش کودک جایگزین میکنند. چنین کودکانی اغلب ناز پرورده هستند و هیچ دلیلی برای اینکه مهارتهایشان را فراتر از این دنیای کوچکی که برایشان ساخته شده ارتقا دهند وجود ندارد. در واقع افزایش پیچیدگی که با رسش روانشناختی مراحل رشدی بهنجار همراه است، شکست میخورد. حتی صحبت کردن ممکن است با تاخیر باشد. خوشبختانه برخی از کودکان سرانجام از این شیوه بی اعتمادی ضمنی در حمایت منزجر می شوند و به طور موفقیت آمیزی هویت خودشان را از طریق نوعی جدایی یا شورش رشد می دهند. اما دیگر کودکان ترجیح میدهند در این دنیای کوچک و امن باقی بمانند و از آسیب به دور باشند. در مراحل رشدی بعدی، زمانی که کودک باید این دنیای کوچک را ترک گوید و به تنهایی با دنیای واقعی مواجه شود، اضطراب شدیدی را تجربه میکند، چرا که ابزار مقابله با این دنیای بزرگ و آسیبرسان را ندارد. این گونه است که تظاهراتی از قبیل اضطراب جدایی رخ می کند (میلون،۲۰۰۹).
۲-۲. موضعگیریهای نظری درخصوص افسردگی کودکان
افسردگی از زمانهای بسیار دور در نوشتهها آمده و توصیفهایی از آن چه که ما امروزه تحت عنوان اختلالات خلقی میخوانیم در بسیاری از مدارک طبی قدیم وجود دارد. داستان عهد عتیق شاه سئول و داستان خودکشسی آژاکس در هومر هر دو سندرم افسردگی را توصیف کردهاند. حدود ۴۵۰ سال قبل از میلاد، بقراط صطلاح مانی و ملانکولی را برای توصیف اختلالات روانی به کار برد (ساپینگتون،۱۳۸۹).
از زمانی که بقراط نخستین نظریه علت شناختی افسردگی را با عنوان عارضه سودا ارائه کرد، فرضیه های متعددی درباره مبنای افسردگی مطرح شده اند و کوششهای فراوانی بر امر درمانگری آن انجام گرفته اند. معادل اصطلاح سودا در زبان یونانی اصطلاح مالیخولیا است که امروز نوع خاصی از افسردگی را مشخص می کند. به رغم پایدار ماندن مفهوم مالیخولیا در خلال قرون، همواره معادل مبهم و متفاوتی به آن نسبت داده شده است که با معنای کنونی مالیخولیا که عبارت است از اختلال عمیق خلقی و بر اساس غمگینی مرضی مشخص می شود متفاوت بوده است (اتکینسون و هیلگارد،۱۳۹۰).
در قرون نوزدهم مولنان در گروه هذیانهایی که «تک جنونی» نامیده میشوند «هذیان جزیی غمگینی» یا «مالیخولیای هذیانی» را متمایز کرد. در وهله بعد مفاهیم جنون ادواری «فالره» و جنون دو شکلی «باپارژ» به منظور متمایز کردن افسردگیها که دو تناوب با حالات ناآرام بودند ظاهر شدند و بیماری اخیر توسط کریپیلن «روان گسستگی آشفتگی افسردگی» نامیده شد (ساراسون،۱۳۹۰).
کرپیلین بر اساس معلومات روانپزشکان فرانسوی و آلمانی مفهوم بیماری مانیک دپرسیو را شرح داد که شامل اکثر ملاکهای تشخیصی ای است که امروزه اکثر روان پزشکان ازآن ملاک ها استفاده می کنند. او نوع خاصی از افسردگی را نیز شرح داد که پس از یائسگی در زنها و اواخر بزرگسالی در مردان شروع میشود و بعداً به افسردگی رجعتی معروف شد و از آن به بعد یکی از معیارها اختلالات خلقی شمرده میشود (سادوک و سادوک،۱۳۹۱).
۲-۲-۱. تعریف افسردگی
تعریف راحتی از افسردگی از لحاظ پزشکی عبارت است از کاهش یافتن نیروی فعالیت جسمی و روانی به سبب آزردگی (ویتس،[۵۶] ۱۹۹۱، نقل از ساپینگتون،۱۳۸۹). در روانشناسی منظور از افسردگی حالتی هیجانی است که منجر به کاهش قابلیتها میشود. در روانپزشکی افسردگی بر حسب موارد حالتی از یک علامت یا سندرم اطلاق میشود، منشأ بسیاری از این ابهامات لفظی توصیفهای بالینی است که عناصر نشانهشناسی را با عوامل فرضی سبب شناختی مخلوط میکند. (کلایتون و بارت[۵۷]،۲۰۰۱؛ نقل از سادوک و سادوک،۱۳۹۱).
طبق تعریفی دیگر افسردگی عبارت است از حالتی که در آن حال و حالتهای درونی ضعیف شده، بدون آن که اختلال کلی در فهم و درک مطالب و مسائل ظاهر شده باشد. افسردگی واکنشی است در مقابل استرس که فرد مبدل به افسرده شده و در هر کسی طبق خصوصیات رفتاری به نوعی تأثیر گذاشته و ایجاد عکسالعمل می کند. در واکنش به افسردگی یکی ممکن است به شدت فعال و پر کار شود و دیگری بیحال و گوشهگیر گردد. شخصیت که چگونگی واکنش در مقابل استرس را معین میکند خود تأثیر عمیقی در نوع واکنش به تغییر خلق خواهد داشت. (فلش،[۵۸] ۲۰۰۳؛ به نقل از بانکی، امیری و اسعدی،۱۳۸۸).
بیماری افسردگی، بیماری است که خصوصیت اول و عمده آن تغییر خلق است و شامل یک احساس غمگینی است که از یک ناامیدی خفیف تا احساسات یأس شدید ممکن است نوسان داشته باشد. این تغییر خلق نسبتاً ثابت و برای روزها، هفتهها ماهها و یا سالها ادامه دارد و برای این تغییر خلق تغییرات مشخصی در رفتار، نگرش، تفکر، کارآیی، اعمال بدنی وجود دارد. افسردگی از تواناییهای زیستی، جسمانی، فعالیت و اراده شخص میکاهد و با پیش آوردن اختلالهای ذهنی اعتماد به نفس او را متزلزل میکند. در فرد بهنجار افسردگی شدید تنها در پی یک عام اندوه بار مانند از دست دادن یکی از عزیزان یا شکست در یکی از جنبههای زندگی و یا ناامیدی بروز میکند. زمانی میتوان افسردگی را بیماری دانست که از نظر شدت و مدت با عامل اندوه بار پیش آمده در زندگی فرد تناسبی نداشته باشد (استافر،۲۰۰۰).
افسردگی یک وضعیت هیجانی اندوه مداوم با دامنه ای از دلسردی و غم نسبتا خفیف تا یاس و ناامیدی کاملا شدید است. این حالت ها معمولا همراه با فقدان انگیزه، اختلال در خواب، فقدان اشتها و مشکلاتی در تمرکز و تصمیم گیری می باشد(کرسینی،۲۰۰۵). بیمارانی که فقط دوره های افسردگی اساسی دارند، گفته می شود مبتلا به اختلال افسردگی اساسی یا افسردگی یک قطبی هستند. DSM-5 اختلال افسردگی را اختلالی با یک یا چند دوره افسردگی اساسی بدون سابقه دوره های مانی، مختلط یا هیپومانی تعریف کرده است. در ادامه ملاکهای تشخیصی DSM-5 برای اختلال افسردگی اساسی ارائه شده است (انجمن روانپزشکی آمریکا، ۲۰۱۳).
جدول ۲-۱: ملاک های تشخیصی DSM-5 برای اختلال افسردگی اساسی (انجمن روانپزشکی آمریکا،۲۰۱۳)
الف – پنج تا (یا بیشتر) از علائم زیر که در یک دوره دو هفته ای وجود داشته اند و نشانه تغییر از سطح عملکرد قبلی هستند؛ حداقل یکی از علائم یا به صورت (۱) خلق افسرده یا (۲) از دست دادن علاقه و احساس لذت است.
۱- خلق افسرده اکثر اوقات روز یا با گزارش ذهنی
۲- کاهش قابل ملاحظه علاقه یا احساس لذت نسبت به تمام یا تقریبا تمام فعالیت ها در قسمت عمده روز و تقریبا هرروز
۳- کاهش قابل ملاحظه وزن بدون پرهیز با رژیم غذایی با افزایش وزن
۴- بی خوابی یا پرخوابی تقریبا هر روز
۵- تحریک یا کندی روانی – حرکتی تقریبا هرروز
۶- خستگی یا فقدان انرژی تقریبا هرروز
۷- احساس بی ارزشی یا کناه بیجا تقریبا هرروز
۸- کاهش توانایی تفکر یا تمرکز، یا بلاتصمیمی تقریبا هرروز
۹- افکار تکرار شونده مرگ
ب- علائم شامل یک دوره مختلط نمی باشند.
ج- علائم ناراحتی قابل ملاحظه بالینی یا تخریب در عملکرد اجتماعی، شغلی یا سایر زمینه های مهم بوجود می آورد.
د- علائم ناشی از تاثیر فیزیولوژیک مستقیم یک ماده(داروی نسخه شده یا مورد سومصرف) یا یک اختلال طبی عمومی مثل کم کاری تیروئید) نمی باشد.
ه) داغدیدگی توضیح بهتری برای علائم ارائه نمی کند.
همانطور که از تعاریف فوق بر میآید نظریهپردازان مختلف در تعاریفشان از افسردگی هریک به جنبه خاصی از این پدیده توجه نمودهاند. با این وجود از آنجا که تعاریف وسیعی در مورد این متغیر وجود دارد، همه جنبههای این بیماری مورد توجه قرار گرفته است.
۲-۲-۲. علائم و نشانههای بالینی افسردگی
در افسردگی غم تمام وجود فرد را فرا گرفته است. فرد قبلاً از ناامیدی به ستوه آمده، احساس بیارزشی و بیکفایتی میکند. فعالیتها و چیزهای مورد توجهاش که زمانی برای او خوشایند بوده است بیتفاوت می شوند. این افراد خود را از دوستان و فامیل جدا میکنند و به طور کلی وضعیت شغلی آنها مختل میگردد. افرادی که سابقاً به خوبی کار میکردهاند اکنون زود خسته میشوند و افرادی که دفتری دارند دچار کندی فکر میشوند، اشکال در تمرکز فکر دارند و حافظهشان کند میشود. گرفتاری شناخت در افسردگی ممکن است آن قدر شدید باشد که به صورت زوال عقلی کاذب بروز کند (ساراسون،۱۳۹۰).
افسردگی دو قطبی (افسردگی مانیک) بر اساس وقوع دورههای مانیک شناسایی و تشخیص داده میشود. در افسردگی عمده فقط دورههای افسرده بودن و افسردگی دیده میشود، در حالی که در افسردگی مانیک، بیمار به طور متناوب بین افسردگی عمده و دورههای افسردگی مانیک، قرار دارد. اختلال افسردگی عمده را افسردگی یک قطبی هم مینامند که نباید در این نوع از افسردگی حالت شیدایی وجود داشته باشد. افراد مبتلا به بیماری کسانی هستند که حداقل پنج تا از علائم را در یک دورهی دو هفتهای بیمار از خود نشان دهند تا به عنوان بیمار افسردگی عمده شناسایی و طبقهبندی شوند (سادوک و سادوک،۱۳۹۱).
۲-۲-۳. همهگیرشناسی و سیر افسردگی
اختلال افسردگی اساسی اختلالی است شایع با میزان شیوع حدود ۱۵ درصد برای طول عمر. در زن ها میزان این شیوع حدود ۱۰ تا ۲۵ درصد و در مردها ۵ تا ۱۲ درصد است. میزان بروز اختلال افسردگی در بین بیماران پزشکان عمومی به ۱۰ درصد و در بیماران داخلی بستری به ۱۵ درصد نزدیک می شود. اختلالات خلقی خصوصاً افسردگی یک قطبی، از شایعترین اختلالات روانی بزرگسالان است. احتمال ابتلا به این اختلال در طول عمر برای زنها تقریباً ۲۰% و برای مردها ۱۰% است. احتمال ابتلا به اختلال دوقطبی در طول عمر برای مردها و زنها تقریباً ۱% است (سادوک و سادوک،۱۳۹۱). افسردگی یکی از رایجترین مشکلات روانی بزرگسالان محسوب میشود. تحقیقات دقیق اجتماعی که درباره افسردگی انجام شده درصدد است تا میزان معنادار افسردگی بالینی را مشخص کند. این تحقیقات نشان میدهد که ۳ تا ۷ درصد جمعیت مردم به این افسردگی مبتلا هستند. به طور تقریبی ۳ درصد جمعیت مردم به این افسردگی مبتلا هستند. به طور تقریبی ۳ درصد جمعیت مردم با کمک پزشکان امراض عمومی به درمان افسردگی اقدام میکنند، اما روانشناسان این چنین تصور میکنند که از کل افرادی که به عنوان افراد افسرده به پزشک عمومی مراجعه میکنند، نیمی از آنها به عنوان بیمار افسرده به رسمیت شناخته نمیشوند (کالات،۱۳۸۸).
مقایسه اثربخشی درمان مبتنی بر تعامل والد-کودک و بازیدرمانی کودک محور در علائم ...