سپس بسر از طائف بیرون رفت و به قبیله بنى کنانه رسید، فرزندانعبید الله بن عباس به نام عبد الرحمان و قثم که در آن قبیله زندگى مىکردند، را کشت. بعد از آن به نجران رفت و عبد الله بن عبد المدان و فرزندش مالک را که با عبید الله بن عباس خویشاوند بود، را نیز کشت.
بعد از این کشتار مردم نجران را جمع کرد و در میان آنها ایستاد و آنها را تهدید نمود و گفت: اى گروه نصارى و اى بوزینگان به خداوند سوگند اگر اطلاع پیدا کنم کارى ناپسند انجام دادهاید بار دیگر برمىگردم و شما را قطع نسل مىکنم، و باغها و زراعتهاى شما را از بین مىبرم، و خانهها را خراب مىسازم آرام بگیرید.
بعد از آن به طرف ارحب رفت. در آنجا ابو کریب، که یکى از شیعیان امام على (علیه السّلام) و بزرگترین فرد قبیله همدان بود را با طرز فجیعى به شهادت رساند. سپس به طرف صنعا رهسپار شد.
هنگامیکه بسر به صنعا رسید، عبیدالله بن عباس که از طرف امیرالمؤمنین (علیه السّلام) حاکم صنعا بود، فرار کرد و عمرو بن اراکه را به جاى خود منصوب کرد. او از ورود بسر به صنعاء جلوگیرى کرد و با او جنگ نمود. امّا بسر توانست او را بکشد و وارد صنعاء شد و گروهى را در آن جا به قتل رساند.
هنگامیکه سعیدبن نمران و عبیدالله به محضر امام على (علیه السّلام) رسیدند، حضرت (علیه السّلام) بر آنها غضب کرد که چرا با بسر بن ارطاه جنگ نکردید. سعید گفت: به خداوند سوگند من با آنها جنگ کردم، ولى ابن عباس مرا از جنگ کردن بازداشت و نخواست با آنها بجنگد، هنگامیکه بسر به ما نزدیک شد، من با ابن عباس خلوت کردم و گفتم: امیرالمؤمنین (علیه السّلام) از من و شما راضی نمیشود، که اگر ما در جنگ با او شدت به خرج ندهیم، ما در نزد او چه عذرى خواهیم آورد؟ اما عبید الله پاسخ داد: نه به خداوند سوگند ما توانائى مقابله با آنها را نداریم، در این هنگام من به میان مردم رفتم و پس از حمد و ثناى خداوند گفتم: اى اهل یمن هر کس از ما اطاعت مىکند و در بیعت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) ثابت است به طرف من بیاید. گروهى از من اطاعت کردند و به من پیوستند، به سوى شامیان حمله ور شدم، ولى بعد از مدتی مردم متفرق شدند، من هم برگشتم و نزد عبید الله رفتم و او را از خشم شما بر حذر داشتم. به او گفتم: شما در قلعه پناه بگیرید، و تسلیم او نشوید، تا از امیرالمؤمنین (علیه السّلام) کمک بخواهیم، اگر اینگونه عمل کنیم، بهتر است از این است که بدون مقاومت او را رها کنیم و فرار کنیم. ابن عباس گفت: ما طاقت مقابله با او را نداریم و من از جنگ مىترسم.[۲۵۹]
اینچنین بسر، با قتل عام و ایجاد رعب و وحشت میان شیعیان امیرالمؤمنین (علیه السّلام) باعث پراکندگی، تفرقه و بیعت شکنی آنها شد.
۴.۷.۴. ضحاک بن قیس:
ضحاک بن قیس فرهی جزء صحابیان کم سن و سال پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) بود. او از یاران معاویه و یکی از فرماندهانش در جنگ صِفّین بود. او از کسانی بود که قرآنها را به دستور معاویه بر نیزهها کرد و امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در موردش فرمود: «آنها اهل دین و قرآن نیستند، من آنها را بهتر از شما مىشناسم، از کودکى آنها را دیدهام در بزرگى نیز با آنها بودهام، بدترین کودکان بودهاند و بدترین مردان، واى شما! اینان که قرآن را بالا بردهاند نمىدانند در آن چیست و آنرا به خدعه و نفاق و مکر بالا بردهاند.»[۲۶۰]
بعد از ماجرای حکمیت بعد از آنکه معاویه از پراکندگی یاران امیرالمؤمنین (علیه السّلام) خبردار شد، ضحاک بن قیس را فراخواند و به او گفت: «اکنون به طرف کوفه حرکت کن و تا هر جا که توانائى دارى پیش برو، بین راه اگر عربهائى دیدى که از على اطاعت مىکنند، به آنها حمله کن و اگر لشگرگاهی و یا اسلحهاى و یا سوارانى از یاران علی دیدی ، همه را درهم بکوب. هر گاه صبح وارد شهرى شدى باید شب در شهر دیگرى باشى، اگر خبر دادند سوارانى به طرف تو مىآیند تو نباید صبر کنى تا آنها برسند و بعد با آنان جنگ نمائى ولى در اینگونه موارد مىتوانى در حدود سه تا چهار هزار سوار به مقابل آنها بفرستى.»
ضحاک به طرف کوفه راه افتاد و در سر راه خود به عراق هر جا مخالفى پیدا میکرد، میکشت و اموال آنها را غارت میکرد. هنگامیکه ضحاک به ثعلبیه رسید، حاجیان را غارت کرد، و از آنجا حرکت کرد و در بین راه عمرو بن عمیس ذهلى برادر زاده ابن مسعود صحابى معروف را که عازم حج بود، به قتل رساند، و در منزل قطقطانه گروهى از یاران او را کشت.
هنگامیکه حضرت علی (علیه السّلام) از جنایات ضحاک خبردار شد، بر منبر مسجد مردم کوفه را به مبارزه خواند، امّا کسی به حضرت (علیه السّلام) پاسخ مثبت نداد. امیرالمؤمنین (علیه السّلام) دلشکسته فرمود: «به خدا سوگند دوست داشتم در برابر هر یک از آنها یکصد نفر از شما را بدهم. واى بر شما با من بیرون بیایید و بعد اگر خواستید از میدان جنگ فرار کنید. به خداوند سوگند با نیت و بصیرتى که دارم، دوست دارم به ملاقات خدا بروم، و از مرگ هرگز کراهتى ندارم، مرگ امروز براى من خوشحالى بزرگ است، و مرا از این همه مشکلات و عداوتها و سر در گوش هم دیگر فرو بردنها نجات مىدهد. من با شما همواره مدارا مىکنم، همانگونه که از سوار شدن و بار کشیدن از شتران جوانى که کوهان آنها شکاف برداشته خوددارى مىکنند، وضع شما مانند پیراهنى است که پاره پاره شده و اگر پارهاى را بدوزند بار دیگر از جائى دیگر پاره مىگردد.»
سپس حضرت (علیه السّلام) از منبر پایین آمد و حجر بن عدى را احضار کرد و او را با چهار هزار نفر به طرف ضحاک بن قیس فرستاد، حجر به تعقیب ضحاک رفت. در ناحیه تدمر بین حجر و ضحاک جنگ سختی در گرفت که در این نبرد نوزده نفر از یاران ضحاک کشته شدند و از لشگریان حجر هم دو نفر بنام عبد الرحمان و عبد الله غامدى به شهادت رسیدند، هنگامیکه شب شد، ضحاک از تاریکى شب استفاده کرد، و از منطقه فرار کرد.[۲۶۱]
اینچنین ضحاک بن قیس از شرورترین افرادی بود که شیعیان امیرالمؤمنین (علیه السّلام) را قتل عام کرد و موجب ناامنی سرزمین تحت حکومت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) شد.
۴.۷.۵. یزید بن شجره:
یزید بن شجرۀ رهاوی از عابدین و از طرفداران عثمان بود. او در جنگ صفین با معاویه همراه بود. در سال سی و نهم هجری معاویه یزید را به مکه فرستاد تا نمایندۀ او در مراسم حج باشد.[۲۶۲] قبل از آنکه به مکّه برود، معاویه، او را نزد خود فراخواند و گفت: میخواهم تو را به مکه بفرستم که در آنجا مردى است که در خون عثمان شریک است، اگر او کشته شود، دل ما آرام مىشود و تو هم به خداوند نزدیک مىشوى، اکنون به طرف مکه حرکت کن، که وقت حج است و مردم به آنجا مىآیند. هنگامى که وارد مکه شدى، مردم را به سوی ما دعوت کن. اگر آنها اجابت کردند، دست از آنها بردار و اگر قبول نکردند به آنان سختگیر و در فشارشان قرار ده تا از تو اطاعت کنند. با مردم مکه جنگ نکن و به آنها بگو که من دستور دادهام با آنها جنگ نکنى، و بدان آنها از اصل و ریشه خاندان ما هستند، و من دوست دارم آنها باقى بمانند، و از بین نروند، و در فشار قرار نگیرند، بعد خودت نماز بخوان و حج را انجام بده و نماینده ما در حج باش.
یزید بن شجره گفت: من به طرف مکه نمیروم، مگر اینکه من در این سفر به نظریات خود عمل کنم، و هر چه مصلحت مىدانم به کار گیرم، و در این صورت امیدوارم که خداوند آنها را با شما متحد گرداند. اگر این را قبول دارى مىروم. اما اگر بخواهى که من به مردم ظلم کنم و شمشیر روى آنها بکشم، و یا آنان را بترسانم و عذر کسى را قبول نکنم، به این سفر نخواهم رفت و شخص دیگرى را در نظر بگیر. معاویه گفت: سخنانت را قبول می کنم. حرکت کن و هر طور که مىخواهی عمل کن.
یزید بن شجره رهسپار شد و دهه اوّل ذى الحجه به مکه رسید.
در آن زمان قثم بن عباس از طرف امام على (علیه السّلام) در مکه حکومت مىکرد. هنگامیکه شنید شامیان در جحفه هستند، به میان مردم رفت و خطبهاى خواند و گفت: اى مردم لشگرى از شام به طرف مکه مىآید، اگر از من اطاعت مىکنید و در بیعت خود ثابت هستید، من مقابل آنها خواهم ایستاد. اما اگر از من اطاعت نمىکنید، مرا فریب ندهید و هر قصد و نیّتی که دارید به من بگویید، فریبم ندهید، که نیرنگ آدم را از پاى درمىآورد و نظر درست را از انسان مىگیرد، شک و تردید آدم را به هلاکت مىاندازد و پشت رهبر را خالی میکند.
مردم سکوت کردند و چیزى نگفتند، او اظهار داشت: من نیت شما را فهمیدم و دانستم شما اهل جنگ و جهاد نیستید، این را گفت و از منبر فرود آمد. بعد از آن شیبه بن عثمان برخواست و گفت: اى امیر نسبت به ما سوء ظن نداشته باش و ما را متهم نکن. اى امیر ما در اطاعت و بیعت خودمان هستیم، ما از امیر خود و پسر عموى خلیفه خود اطاعت مىکنیم اگر ما را دعوت بکنید، پاسخ مىدهیم و اگر ما را به کارى امر کنید، هر چه در توان داریم انجام مىدهیم.
با این حال قثم آماده شد تا از مکه خارج شود. امّا ابوسعید خدری مانعش شد و گفت: قثم چه میکنی؟ قثم پاسخ داد: مىدانى چه حادثهاى اتفاق افتاده است؟ من که لشگر ندارم تا با آن از خود دفاع کنم، میخواهم از مکه بیرون بروم. اگر لشگرى براى من فراهم میشد با آنها میجنگیدم، در غیر اینصورت در شهر نخواهم ماند وگرنه کشته میشوم و لذا تصمیم دارم کنارهگیرى کنم. ابوسعید گفت: خدا رحمتت کند، اگر از مکه بیرون بروی، به پسر عمویت چه خواهى گفت؟ و در نزد عرب چه عذرى خواهى داشت، آیا تو میخواهی قبل از اینکه شمشیر بزنى و یا نیزهاى را به طرف آنان پرتاب کنی فرار کنی؟ قثم بعد از شنیدن حرف های سعید و خواندن نامۀ امیرالمؤمنین (علیه السّلام) تصمیم گرفت در مکه بماند.
هنگامیکه یزید بن شجره وارد مکه شد، منادیش فریاد زد: مردم همه در آسایش هستند، ما با کسى سرجنگ نداریم مگر آنهایى که متعرض ما شوند و با ما مخالفت کنند.
یزید روز هفتم ذى الحجه وارد مکه شد، در این هنگام قریشیان و انصار و کسانى از صحابه که براى مناسک حج در مکه بودند، به اتفاق صلحاء نزد قثم بن عباس و یزید بن شجره رفتند، و از آنها خواستند که با یکدیگر صلح کنند. امّا قثم بن عباس به سخنان اهل مکّه اطمینان نداشت و آنها را فریب کار مىدانست و نمی خواست با یزید صلح کند. یزید بن شجره براى مردم خطبه خواند و گفت: اى اهل حرم و اى کسانى که در اینجا هستید من آمدهام تا در اینجا براى شما نماز بخوانم و جمعهها را اقامه نمایم، مىخواهم امر به معروف و نهى از منکر بنمایم. اما والى این شهر کراهت دارد که ما در اینجا نماز اقامه کنیم، او از ورود ما ناراحت است و نمىخواهد با ما نماز بخواند، ما هم از نماز خواندن با او کراهت داریم، اگر او مىخواهد نه او نماز بگذارد، و نه ما نماز مىگذاریم. ما اهل مکه را آزاد مىگذاریم براى خود امامى انتخاب کنند و با او نماز بگذارند، اگر او امتناع کند ما هم نخواهیم گذاشت او نماز بخواند، به خداوند سوگند اگر بخواهم مىتوانم خودم نماز بگذارم و امیر شما را بگیرم و به شام بفرستم ولى دوست ندارم در حرم خونى ریخته شود و احترام حرم از بین برود. سپس یزید بن شجره نزد ابو سعید خدرى رفت و گفت: با این مرد ملاقات کن، و بگو از اقامۀ نماز کنارهگیرى کند و اجازه دهد اهل مکه خودشان شخصى را براى نماز انتخاب کنند. به خداوند سوگند من میتوانم او را دستگیر کنم و به طرف شام روانه کنم، اما من فقط رضای خدا را در نظر دارم و مىخواهم حرمت حرم حفظ شود. سعید ماجرا را برای قثم تعریف کرد و قثم هم خود را از اقامۀ نماز کنار کشید و مردم شیبه بن عثمان عبدرى را به عنوان امام جماعت انتخاب کردند.
بعد از مناسک حج هم سپاه معقل بن قیس ریاحى با لشگریان خود به مکه رسیدند، اما یزید بن شجره از مکه رفته بود.[۲۶۳]
شاید یزید بن شجره ظاهراً خونریزی و غارت در مکّه نکرد، ولی حضورش در مکّه در مناسک حج، به عنوان نمایندۀ معاویه و با آن رفتار عابدانه و ظاهرالصلاحش، این مفهوم را در ذهن حج گذاران ایجاد میکرد، که اگر با معاویه به عنوان خلیفه بیعت کنند، جامعه به ثبات و امنیت میرسد. امنیت در جامعه از لوازم آرامش و احساس رضایت مردم و اطمینان آنان به حاکمیت است. تا قبل از این عمال معاویه تا توانستند، غارتگری و ناامنی در سرزمین تحت حاکمیت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) بوجود آوردند و مردم را نسبت به حکومت ایشان بدبین کردند. بعد از آن یزیدبن شجره که به عنوان عابد شناخته میشد، مهرۀ خوبی بود، برای تکمیل نقشۀ معاویه. کسیکه از خونریزی پرهیز کرد و صلح را در مناسک حج برگزار کرد.
تمام عواملی که در این فصل آمد در عدم اطاعت از مولی متقیان علی (علیه السّلام) نقش داشتند. مردم زمان ایشان نسل دوم جامعۀ اسلامی بودند که بسیاری از آنها حتی حضور پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله) را درک نکرده بودند و دست پروردۀ خلفای پیشین بودند. در این دوران، کشور گشایی و دست یابی به غنائم و سوء استفاده والیان از منصب و ثروت بیت المال را دیده بودند. بنابراین عدالت خواهی و عدالت ورزی امیرالمؤمنین (علیه السّلام) برای آنها بسیار غریب بود. از اسلام فقط ظاهری از نماز، روزه و سجدههای طولانی و قرائت بیتدبر قرآن را آموخته بودند. به همین دلیل بود که با نیرنگ منافقان به راحتی گول خوردند و به دنبال ورق های قرآن بر سر نیزه راه افتادند، بدون آنکه حدیث ثقلین را به یاد آورند و باطن دین که امام عادل است را بشناسند و اطاعت کنند. بسیاری از پیروان امیرالمؤمنین (علیه السّلام) قاریان قرآنی بود که بر اثر سجدههای طولانی پیشانیهایشان پینه بسته بود ولی در میدان پیکار و جنگ علیه دشمن، هیچ اقدام و حرکتی نمیکردند. مردم زمان امیرالمؤمنین (علیه السّلام) ایشان را اطاعت نکردند و این عدم اطاعتها نتایج بسیار شومی داشت که تاریخ تاوان آن را پس داد. این نتایج را به صورت تیتر ذکر میکنیم.
۱ـ پیمان شکنی ناکثین زمینه ساز جنگ جمل شد. این جنگ، اولین جنگ تاریخ بود که دو طرف جنگ مسلمان بودند. در یک جبهه امام علی (علیه السلام) به عنوان خلیفۀ مسلمین حضور داشت و در جبهۀ مقابل عایشه همسر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و طلحه و زبیر دو تن از صحابی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) حضور داشتند. تشخیص حق و باطل برای مردم سخت بود از اینرو بسیاری از مردم نسبت به امیرالمؤمنین (علیه السلام) بدبین شدند. بعد از پیروزی در جنگ هم چون نتواستند غنائمی کسب کنند انگیزۀ خود را از حضور در جنگهای بعدی از دست دادند.
۲ـ عدم اطاعت ابوموسی اشعری از امیرالمؤمنین (علیه السلام) در فرستادن سپاه کوفه برای جنگ جمل، اولین نافرمانی از خلیفۀ مسلمین در بسیج شدن علیه دشمن در تاریخ اسلام محسوب میشود. تا قبل از آن هرگاه پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و یا خلفای پیشین سپاهی را بسیج میکردند تا به جنگ دشمن بروند، آن گروه اطاعت میکردند. ولی عدم اطاعت ابوموسی اشعری تخم نافرمانی و فرار از جنگ را در کوفه کاشت و بعد از آن هرگاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) مردم کوفه را به جنگ دعوت میکرد، آنها بهانههای مختلف برای فرار جهاد میآوردند. همچنین عدم اطاعت ابوموسی از حضرت (علیه السلام) در شرکت در جنگ، از او ظاهری صلح طلب و خیرخواه ساخت که زمان انتخاب حَکَم مردم به رهبری اشعث به او روی آوردند و او را کسی میدانستند که در ابتدا آنها را از شرکت در جنگ برحذر داشتهبود.
۳ـ هنگامیکه جریربن عبدالله بجلی به عنوان پیک امام (علیه السلام) نزد معایه رفت، امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای او مهلتی تعیین کرد که تا آن زمان تکلیف معاویه را مشخص کند. ولی جریر به وقتی که امام (علیه السلام) تعیین کردهبود، اهمیت نداد و سفارشهای امام (علیه السلام) عمل نکرد. نتیجه هم آن شد که معاویه فرصت کافی پیدا کرد که برای خود از مردم بیعت بگیرد و قوای خود را تقویت کند و برای رویارویی با امیرالمؤمنین (علیه السلام) به اندازۀ کافی نیرومند شود.
۴ـ عدم اطاعت اشعث بن قیس و گروهی از یاران و قاریان قرآن از امیرالمؤمنین (علیه السلام) در صفین و تحمیل قبول حکمیت و تحمیل ابوموسی اشعری به عنوان حَکَم بزرگترین ضربه را به حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) وارد کرد. این اقدام باعث بوجود آمدن گروه ضالۀ خوارج و جدا شدن جمعی از یاران امیرالمؤمنین (علیه السلام) از ایشان شد. همچنین داوری منافقانه ابوموسی و عزل امیرالمؤمنین (علیه السلام) از خلافت، پایههای حکومت حضرت علی (علیه السلام) را متزلزل و جایگاه ایشان را به عنوان خلیفه تضعیف کرد.
۵ـ پراکندگی یاران امام علی (علیه السّلام)، به معاویه جرأت داد تا با غارتگری، حکومت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) را تضعیف کند و پایه های حکومت خود را استوار کند. او با فرستادن قسیالقلبترین افراد به عراق و غارتگری و ایجاد رعب و وحشت، چنان مردم را نسبت به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) بدبین کرد، که مردم گروه گروه بیعت خود را با حضرت (علیه السلام) میشکستند و با معاویه بیعت میکردند و یکی از همان کسانی که روزی با امیرالمؤمنین (علیه السّلام) از سر اشتیاق بیعت کرده بود ایشان را مسبب ناامنیها دانست و به شهادت رساند. بعد از امیرالمؤمنین (علیه السّلام) هم معاویه چنان قدرت گرفت که توانست از بیوفایی یاران امام حسن مجتبی (علیه السّلام) استفاده کند و حضرت (علیه السّلام) را مجبور به قبول صلح کند. اینچنین شد که حکومت از دست بندگان صالح خدا و خاندان پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) خارج شد و به دست بدترین افراد و فرزندان طلقاء افتاد.
فصل پنجم: عدم اطاعت شیعیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) از ایشان
-
- فصل پنجم:عدم اطاعت شیعیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) از ایشان
بعد از مرگ عثمان مردم به خانه امیرالمؤمنین (علیه السلام) هجوم آوردند و با ایشان بیعت کردند. بعد از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)، حضرت علی (علیه السلام) تنها خلیفهای بود که از طرف عموم مردم انتخاب شد و با ایشان بیعت عمومی صورت گرفت ولی همانطور که در فصل گذشته آوردیم بعد از مدّت کوتاهی بیعت شکنیها آغاز شد و حضرت (علیه السلام) در رسیدن به اهداف متعالی یاری نشد.
شیعیان واقعی و اعتقادی امام علی (علیه السلام) که قائل به جانشینی بلافصل آن حضرت بودند، افراد بسیار کمی بودند و به فرمودۀ امام باقر (علیه السلام) در میان یاران و بیعت کنندگان با امیرالمؤمنین (علیه السلام) تنها ۵۰ نفر از آنها امام علی (علیه السلام) را به عنوان امام میشناختند. احتمالاً این افراد همان شرطهالخمیسی هستند که مسعودی از آنها با عنوان « ۵۰ مرد برگزیده که تا پای مرگ با علی (علیه السلام) بیعت کرده بودند» یاد کرده است.[۲۶۴] ولی همین تعداد کم هم در بعضی مواقع حضرت را یاری نکردند و یا نظرات خود را بر ایشان تحمیل کردند. ما در این فصل میخواهیم به بررسی عملکرد همین اشخاصی بپردازیم که حضرت علی (علیه السلام) را به عنوان جانشین بدون فصل پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) قبول داشتند و حق ولایت را مخصوص خاندان پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) میدانستند و حتی در زمان خلفای گذشته اعتراض خود را به غصب خلافت ابراز کرده بودند، ولی هنگامیکه امیرالمؤمنین (علیه السلام) به حکومت رسید، لغزش هایی هنگام اطاعت از ایشان داشتند و در مواردی هم نظر خود را برایشان تحمیل میکردند، که همراه با عواقب جبران ناپذیری در حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود.
در ابتدا نظرات فقه شیعه در مورد امام را به طور خلاصه مرور میکنیم تا بتوانیم عملکرد شیعیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) را با آن تطبیق بدهیم؛ سپس به بررسی عملکرد شیعیانی که لغزش هایی هرچند جزئی داشتهاند میپردازیم، و آثار و نتایج عدم اطاعت آنها از امام (علیه السلام) را بررسی میکنیم.
همانطور که در فصل اول آمد، امام از نظر شیعه باید خصوصیات زیر را داشته باشد:
۱ـ نص صریح: تنها امامی مشروعیت دارد که از طرف خداوند انتخاب شده باشد و توسط پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله) یا امام قبلی با نص صریح به مردم معرفی شده باشد.
۲ـ عصمت : از آنجائیکه امام واجب الاطاعت است، پس باید مصون از هرگونه خطا، لغزش، اشتباه و معصیت باشد تا با فرامین خود بتواند جامعه و فرد را به سعادت برساند.
۳ـ افضلیت: امام یک جامعه باید از نظر علمی، تقوا، درایت و سایر امتیازات از تمام مردم جامعه بالاتر باشد.
۴ـ هاشمی نسب بودن: طبق نص صریح پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله) در حدیث غدیر امامان جامعه باید از نسل حضرت علی (علیه السلام) و حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) باشد، یعنی بعد از امام علی (علیه السلام)، امام حسن مجتبی (علیه السلام) و بعد از ایشان امام حسین (علیه السلام) و فرزندان معصوم ایشان.[۲۶۵]
با توجه به شرایطی که ذکر کردیم و دلایلی که در فصول گذشته آوردیم امام واجب الاطاعت است. بنابراین با توجه به عصمتی که امام دارد امکان ندارد حکمی صادر کند که مطابق میل شخصی یا هوای نفس باشد و مغایر با مصلحت عمومی باشد؛ بنابراین در مقابل حکم امام هیچ اعتراض و اعمال نظری نباید باشد و در مرحلۀ اجرا هم جای هیچ شک و شبههای نخواهد بود. ولی متأسفانه یاران خاص امیرالمؤمنین (علیه السلام) در برخی موارد این شأن امام را به طور کامل رعایت نکردند و در بعضی مواقع نظرات خود را بر امام علی (علیه السلام) تحمیل میکردند و یا در مواقعی هم نسبت به فرمان ایشان شک و یا هنگام اطاعت تعلل میکردند. در این فصل عملکرد این اشخاص بررسی میشود.
۵.۱. مالک اشتر نخعی:
مالک فرزند «حارث بن عبد یغوث نخعی» و از مردم یمن بود. در زمان پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) هنگامیکه امام علی (علیه السلام) برای تبلیغ دین به یمن رفته بود، به دین اسلام تشرف یافت. چون نتوانست پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله) را زیارت کند او را جزو تابعین به شمار آوردهاند.
مالک در جنگ یرموک که در سال سیزده هجری در عصر خلافت ابوبکر رخ داد به مقابله با رومیان رفت و در فتح دمشق به فرماندهی ابو عبیده جراح شرکت داشت. مالک سپس از یمن به کوفه آمد و در همان جا ساکن گردید.
در زمان خلافت عثمان به علت تشکیل جلساتی علیه خلیفه همراه هشت تن از کوفه به شام تبعید شد و چون آنجا هم با معاویه مخالفت می کرد به «حمص» تبعید شد.[۲۶۶] او در سرنگونی خلافت عثمان نقش مهمی داشت.
بعد از قتل عثمان، مالک از کسانی بود که به امیرالمؤمنین (علیه السلام) اصرار داشت، خلافت را بپذیرد و به حضرت على (علیه السلام) گفت: دستت را بگشا تا با تو بیعت کنیم در غیر اینصورت جامعه دچار فتنه میشود. هیچ کس در امر خلافت همپایۀ تو نیست. هنگامی هم که امیرالمؤمنین (علیه السلام) امر خلافت را پذیرفت از نخستین افرادی بود که با حضرت بیعت کرد.[۲۶۷]
مالک همیشه همراه امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود. او در جنگ جمل از فرماندههان ارشد سپاه حضرت (علیه السلام) بوده و بسیاری از ناکثین را به قتل رساند. قبل از جنگ هنگامیکه امیرالمؤمنین (علیه السلام) در ذوقار در مذمت ناکثین خطبهای ایراد فرمود، مالک در حمایت امیرالمؤمنین (علیه السلام) اینچنین خطبه خواند: «سپاس و ستایش خداوندی را که بر ما منت گزارد و افزونی فرمود و نسبت به ما احسان پسندیده معمول داشت. ای امیرالمومنین! سخن تو را شنیدیم و همانا درست میگویی و تو پسر عمو و داماد و وصی پیامبر مایی و نخستین کسی هستی که او را تصدیق کرده و همراهش نماز گزاردهای. در همۀ جنگهای او شرکت کردی و در این مورد بر همه امت فضیلت داری. هر کس از تو پیروی کند، خود بهرهمند شده است و مژدۀ رستگاری یافته است و آن کس که از فرمان تو سرپیچی کند و از تو روی گرداند، به جایگاه خویش در دوزخ روی کرده است. یا امیرالمومنین! سوگند به جان خودم که کار طلحه و زبیر و عایشه برای ما کار مهمی نیست. همانا آن دو دست به پیمان شکنی زدند و بدون اینکه تو در دین بدعتی کرده باشی و یا بر کسی ستمی کرده باشی. اگر میپندارند که خون عثمان را طلب میکنند باید ابتدا از خود قصاص بگیرند که آن دو از نخستین کسانی هستند که مردم را علیه او شوراندند و آنان را به ریختن خونش واداشتند و خدا را گواه میگیرم که اگر به بیعتی که از آن بیرون رفتهاند بازنگردند، آن دو را به عثمان ملحق خواهیم ساخت که شمشیرهای ما بر دوشهای ماست و دلهای ما در سینههایمان استوار است و ما امروز همانگونهایم که دیروز بودیم.»[۲۶۸]
همچنین مالک در جنگ صفین علیه قاسطین از خود رشادت ها و دلاوریهای بسیار نشان داد و سپاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) را تا مرز پیروزی پیش برد و اگر حکمیت به حضرت (علیه السلام) تحمیل نمی شد موفق به قتل معاویه می شد. مالک یکی از گزینه هایی بود که توسط امیرالمومنین (علیه السلام) برای داوری در حکمیت پیشنهاد شد، ولی از طرف اشعث و یارانش مورد پذیرش قرار نگرفت.
بعد از جنگ صفین اوضاع مصر آشفته شد و محمد بن ابی بکر که از طرف امیرالمؤمنین (علیه السلام) والی آنجا بود نتوانست بر اوضاع مسلط شود، حضرت علی (علیه السلام) مالک اشتر را نزد خود احضار کرد و نامهای با این مضمون برای او نوشت: «من از تو در امر دین یارى مىجویم و تو را براى خود پشتیبان مىدانم و بوسیله تو دماغ گناهکاران را بر زمین مىمالم و مرزهاى مورد خطر را از خطرات حفظ مىکنم. من محمد بن ابى بکر را براى حکومت مصر معین کردم و او را روانه آنجا نمودم. اکنون گروهى در مصر علیه او خروج کردهاند، او جوانى کم سن است که در جنگها تجربه ندارد، و اوضاع و احوال را نمىتواند اداره کند. اکنون نزد من بیا تا در این باره چارهجوئى کنیم. شخص مورد اعتمادى را جاى خود بگذار تا منطقه را اداره کند»
بعد از آنکه مالک نامۀ امام (علیه السلام) را دریافت کرد خود را سریع به کوفه رساند و به محضر امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفت. آن حضرت (علیه السلام) بعد از آنکه اوضاع مصر را برای مالک شرح داد، به او فرمود: «کسى جز تو شایسته حکومت مصر نیست، اکنون به طرف مصر حرکت کن. من تو را در این باره نصیحت نمىکنم و خود صاحب نظر مىباشى، اینک در مقابل این کار بزرگ از خداوند یارى بخواه و شدت را با نرمش همراه ساز. تا آنجا که مىتوانى با مردم مدارا کن و اگر جائى بود که باید سختگیرى کنى شدت داشته باش.»
مالک اشتر رهسپار مصر شد. در این زمان امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای مردم مصر نامهای نوشت و اعزام مالک را به آنها خبر داد:
«این نامهاى است از بنده خدا على بن أبى طالب امیرمؤمنان به مسلمانان مصر، سلام بر شما. ستایش مىکنم خداوندى را که جز او خدائى نیست. اکنون یکى از بندگان خدا را به طرف شما فرستادم. او در هنگام خوف به خواب نمىرود، و از دشمنان دورى نمىکند، بر دل دشمنان خوف ایجاد مىکند و بر آنان پیروز مىگردد. همواره به پیش مىشتابد و سستى نمىکند و با اراده مىباشد. او از همه بندگان خدا نیرومندتر و از همگان شریفتر است. او بر بدکاران از آتش سوزندهتر و از آلودگى و ننگ از همه دورتر مىباشد. این شخص با این اوصاف مالک بن حارث اشتر است، که شمشیرش برنده و تیز مىباشد و بر هر چه فرود آید قطع مىکند، او در کارها حلیم و بردبار و در میدانهاى جنگ ثابت و استوار است. صاحب افکار اصیل و صبر جمیل مىباشد. از او اطاعت کنید و به سخنانش گوش فرا دهید. هر گاه به شما امر کرد حرکت کنید، و هر گاه گفت: توقف نمائید شما هم توقف کنید، او هر کارى که مىکند به دستور من انجام مىدهد، من به وجود او سخت نیاز دارم، ولى اکنون او را براى شما فرستادم، و مصلحت شما را بر خود مقدم داشتم. مالک شماها را راهنمائى مىکند و دشمنان شما را سرکوب مىنماید، خداوند شما را در راه هدایت نگهدارد و استوارتان بدارد، و در تقوى و پرهیزگارى ثابت قدم فرماید، ما و شما را در راهى که پیش گرفتهایم توفیق عطا کند، و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.»[۲۶۹]
هنگامیکه معاویه اطلاع پیدا کرد مالک به سوی مصر در حرکت است، بسیار ناراحت شد چون از قدرت مالک به خوبی باخبر بود، از اینرو شخصی را مأمور کرد، تا مالک را در بین راه به شهادت برساند.
مالک هنگامى که در میان راه به قلزم رسید، مأمور معاویه نزد او آمد و گفت: من منزلى آماده دارم که در آن علف و طعام مهیا مىباشد. به منزل من بیائید و استراحت کنید. مالک هم به منزل او رفت . دهقان براى چهارپایان آنها علف تهیه کرد و براى آنان هم غذا و طعام آورد. سپس شربت عسلی برای مالک آورد که مقدارى سم در آن ریخته بود. مالک اشتر هم از آن نوشید و به شهادت رسید.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) هنگامیکه از شهادت مالک خبردار شد، فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ و اَلحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین، بار خدایا، من این را در راه تو حساب مىکنم، مرگ مالک یکى از مصیبتهاى روزگار مىباشد، خداوند مالک را رحمت کند او به عهد خود وفا کرد و جان سپرد و به لقاء رحمت خدا رسید. ما در نظر گرفتهایم که هر مصیبتى را بعد از مصیبت رسول خدا (صلّى الله علیه و آله) تحمل کنیم، زیرا مصیبت رسول اکرم براى ما بزرگترین مصائب مىباشد و مصیبتهاى دیگر در برابر آن قابل تحمل مىباشند.» [۲۷۰]