۲-۸-۱طرحواره
پرسشهایی که از بافتار تجارب بالینی بر میخیزند و پاسخی قابل تأمل مییابند ، معمولاً حد و مرزهای رواندرمانی را زیر پا میگذارند . اگر این پرسشها به درستی پیگیری شوند، افقهای جدیدی پیش روی متخصصین بالینی میگشایند . یانگ و همکارانش در طی کسب تجارب گرانبها در روند درمان افراد مبتلا به اختلال شخصیت و بیماران مقاوم به درمان ، به این نتیجه رسیدند که تکنیکهای شسته و رفته شناختدرمانی نمی تواند بهبودی قابل ملاحظهای در این گروه از بیماران ایجاد کند ، بنابراین با گشاده نظری از مفاهیم رویکردهای دیگر استفاده کردند . نکته حائز اهمیت این که طرح واره درمانی از مبانی نظری منسجم و یکپارچهای برخوردار است و مدلی التقاطی محسوب نمی شود . (حمید پور۱۳۸۶)
پاتریشیا کولارد در سال ۲۰۰۴ با جفری یانگ مصاحبهای ترتیب داد . یانگ در این مصاحبه اظهار داشت : ” وقتی که در حول و حوش سال ۱۹۸۲ کار خصوصی را شروع کردم ، متوجه شدم بیماران مشکلات متنوع و زیادی دارند و کاربرد شناخت درمانی کلاسیک برای این دسته از بیماران موفقیت چندانی به همراه ندارد . میزان موفقیت در این گروه از بیماران به زیر ۵۰% میرسید و برای بسیاری از آن ها اصلاً موفق نبود. حداقل نیمی از بیمارن از پیشرفت کار راضی نبودند. احساس کردم باید مولفه های دیگری به رویکرد شناخت درمانی کلاسیک اضافه کنم . نکته دیگر این که متوجه شدم بیماران “مرکز شناخت درمانی بک ” از صافیهای تشخیصی میگذشتند، در حالی که معمولاً در کلینیکهای خصوصی نمی توان چنین ملاکهای شمولی در نظر گرفت “. مفهوم اصلی طرحواره که هسته اصلی این پژوهش به شمار میرود هر چند پدسکی (۱۹۸۸) با مفهوم ” طرح واره های ناسازگار اولیه ” مخالف است. او عقیده دارد با وجود مفهومی مثل ” باور مرکزی ” نیازی به اصطلاح طرحواره ناسازگار اولیه نیست. تغییر طرحواره ها از این جهت اهمّیت پیدا میکند که به نوعی تغییر سبک زندگی است. رویکرد طرحوارهدرمانی در قالب جنبش “سازندهگرایی ” می گنجد که صاحبنظرانی چون لیتوی و شفران در این گروه جای میگیرند. در جنبش سازندهگرایی بر نقش عواطف در فرایند تغییر، به کارگیری تکنیکهای تجربی، دلبستگیهای اولیه و رفتارهای بین فردی تاکید میشوند.(یانگ و باهری ۱۹۹۸).گاهی اوقات به رویکرد سازندهگرایی فرایند درمان عقلانی نیز گفته میشود ( پریتزر ۱۹۹۸). یکی از دلایل روی کار آمدن جنبش سازندهگرایی، عدم موفقیت در درمان بسیاری از مشکلات روانشناختی بود. که اختلالات شخصیت نیز در زمره همین اختلالات قرار میگیرند. تاریخچه رواندرمانی حاکی از آن است که درمان افراد مبتلا به اختلال شخصیت کاری سخت و توانفرسا بوده است. از آن جا که اختلالات شخصیت شیوع نسبتاً زیادی دارند و از طرفی وجود مشکل در محور II ، میتواند در نوع، شدت و مدت زمان علائم محور Iتاثیر بگذارد، لذا اهمیت نظریهای که بتواند چنین مشکلاتی را مفهوم سازی کند و راهنماهایی درمانی کارا و اثر بخشی پیش روی درمانگران قرار دهد، بیش از پیش نمایان میشود. این سوال که آیا طرحوارهدرمانی برای درمان اختلالات شخصیت مفید و مثمرثمر است ، هنوز پاسخ قابل توجهی دریافت نکرده است . هر چند که بعد از سال ۲۰۰۳ که کتاب طرحوارهدرمانی در اختیار محققان قرار گرفت، پژوهشهایی انجام شد و نشان دادند که اثر بخش است .( نوردال و نیستر ،۲۰۰۵و بامبر ۲۰۰۴، )
رویکرد طرحوارهدرمانی در پژوهش آفرینی و ایجاد تمایل در متخصصین بالینی برای بررسی صحت و سقم نظریههای برخواسته از این رویکرد، تا حدود زیادی موفق بودهاند (آرنتز ، کلوکمن ، سیس وردا ، ۲۰۰۵ ، استوپا ، واترز ، ۲۰۰۵ ؛ سیکرو ، نلسون ، گیلی ، ۲۰۰۴ ؛ نوردال ، هولتی ، و هوگام ، ۲۰۰۵ )
در واقع طرحوارهها حاصل گفتگوی والدین با کودک هستند که به تدریج در ذهن او جای گرفتهاند و هم اکنون به گونهای نظام مند ، اما نا کارآمد ، زندگی وی را زیر سیطره خود گرفتهاند . شناختدرمانی با همه پیشرفتی که کرده ، نتوانسته چگونگی درونسازی طرحوارهها را به طور دقیق روشن کند.( حمیدپور ۱۳۸۵، حمیدپور ۱۳۸۶)
در نظر گرفتن طرحوارهها به عنوان صدای والدین ، یاد آور نظریه فرهنگی _ تاریخی ویگوستگی و لوریا است که گفتار درونی را بستر تفکر و نظم بخشی رفتار به حساب میآورد .( حمیدپور ۱۳۸۵) .طرحوارهدرمانی حاصل تلاشی ماهرانه برای غنی ساختن تکنیکهای درمانی است . این رویکرد بر پایه شناختدرمانی بنا شده و برای بسیاری از مشکلاتی که افراد در زندگی روزمره خود با آنها دست به گریبان هستند ، راه حل میآفریند . به عنوان مثال فردی که طرحواره انزوای اجتماعی / بیگانگی دارد ، در عین حال که معتقد است از دیگران کناره گیری کرده ، اما اغلب به گونهای رفتار میکند که انزوای او بیشتر شود. طرحوارهدرمانی نشان میدهد که چگونه میتوانیم به چنین بیمارانی کمک کنیم تا الگوهای ناسازگار خود را بشناسند و تغییر دهند . ( رابرت استرنبرگ۱۹۸۶)
۲-۸-۲طرحوارهدرمانی:مدلمفهومی
طرحوارهدرمانی که توسط یانگ و همکارانش ( یانگ ۱۹۹۹، ۱۹۹۰) بوجود آمده ،درمانی نوین و یکپارچه است که عمدتا” بر اساس بسط و گسترش مفاهیم و روش های درمان شناختی _ رفتاری کلاسیک بنا شده است .طرحوارهدرمانی ، اصول و مبانی مکتب های شناختی – رفتاری ، دلبستگی گشتالت ، روابط شیئی ، سازندهگرایی و روانکاوی را در قالب یک مدل درمانی و مفهومی ارزشمند تلفیق کرده است .
این شیوه درمان ، سیستم جدیدی از روان درمانی را تدارک می بیند که مخصوصا” برای بیماران مبتلا به اختلالات روان شناختی مزمن و مقاوم که تا کنون یک مساله بغرنج در درمان محسوب میشدند ، مناسب است .
تجارب بالینی نشان می دهد بیمارانی که دچار اختلالات شدید شخصیتی هستند و نیز افراد مبتلا به مشکلات چشمگیر منششناختی که چنین مسایلی شالوده ی اختلالات محور I آن ها را تشکیل می دهند . به طرحوارهدرمانی خیلی خوب پاسخ میدهند البته گاهی اوقات در ترکیب با سایر رویکردهای درمانی. (یانگ۱۹۹۰)
۲-۸-۳شناختدرمانیتاطرحوارهدرمانی:
نگاهی به حوزه رفتاردرمانی شناختی به ما کمک می کند تا ضرورت ایجاد طرحوارهدرمانی را از نظر یانگ توضیح دهیم.پژوهشگران و متخصصین بالینی رویکرد شاختی _ رفتاری در تدوین درمانهای اثربخش برای اختلالات محور I از جمله اختلالات خلقی ، اضطرابی ، جنسی ، خوردن ، جسمانی کردن و سوءمصرفمواد ، پیشرفت قابل ملاحظهای داشتهاند. این درمانها ، کوتاه مدت ( تقریباً ۲۰ جلسه ) و هدف آنها کاهش نشانه ها ، مهارتآموزی و حل مسائل زندگی فعلی بیمار است . با این حال ، اگر چه بسیاری از بیماران با این شیوه درمان مشکلاتشان حل میشود ، ولی بسیاری از آن ها به این نوع درمان جواب نمیدهند و مطالعات نتیجه پژوهی ، معمولاً میزان بالایی از موفقیت درمانی را گزارش میکنند برای مثال در افسردگی ، میزان موفقیت ، بلافاصله پس از درمان بالاتر از ۶۰ % است ، ولی میزان عود مشکل ، پس از گذشتیکسالحدود۳۰%است(یانگ،وینبرگروبک،۲۰۰۱) .
همچنین تعداد قابل توجهی از بیماران نیز از درمان نتیجه نمیگیرند . اغلب بیماران مبتلا به اختلالات شخصیت یا کسانی که مشکلات منششناختی زیر بنایی دارند از درمانهای شناختی – رفتاری کلاسیک نتیجهکاملنمیگیرند.
امروزه یکی از چالشهای رفتاردرمانیشناختی ، تدوین درمانهای اثربخش برای این بیماران مزمن و مقاوم بهدرماناست.(بکفریمنوهمکاران،۱۹۹۰)
مشکلات منش شناختی میتوانند اثر بخشی رفتار درمانی کلاسیک را کاهش دهند. برخی از بیماران که برای درمان اختلالات محور I مثل اضطراب یا افسردگی مراجعه میکنند ، نمیتوانند روند درمان را با موفقیت پشتسربگذراند،یابهمحضپایاندرمان،مشکلاتشانعودمیکند .
به عنوان مثال ، خانمی که مبتلا به اختلال گذر هراسی بود ، برای درمان شناختی – رفتاری مراجعه کرد . او با کمک برنامه درمانی مشتمل بر تنفس آموزی ، چالش با افکار فاجعه آمیز و رویارویی تدریجی با موقعیتهای هراسزا ، ترس خود از نشانه های آسیمگی را به طور قابل ملاحظهای کاهش داد و بر اجتناب خود از موقعیتهای گوناگون غلبه کرد ، ولی به محض پایان سیر درمان ، مشکل گذر هراسی بیمار دوباره عود کرد . یک عمر وابستگی به همراه با احساس آسیبپذیری و بی کفایتی _ که ما آن ها را طرحوارههای آسیبپذیری و وابستگی مینامیم،او را از خطرپذیری باز میداشت . او برای تصمیمگیری ، اعتماد نفس لازم نداشت و در کسب مهارتهایی مثل رانندگی، غلبه بر مشکلات زندگی، مدیریت مالی و انتخاب اهداف مناسب، با شکست مواجه شده بود .ترجیح میداد افراد مهم زندگیاش ، کارهای او را انجام دهند . این بیمار نمی توانست یک برنامه تفریحی دسته جمعی را هماهنگ کند، کاری که به عنوان تکلیف خانگی به وی داده شده بود و برای حفظ دستاوردهای درمان ، ضروری بود .
طرحوارهدرمانی در مقایسه با شناختدرمانی بیشتر توانست زنان مبتلا به GAD را در افزایش تحمل بلاتکلیفی یاری دهد و همچنین شدت حوزههای نگرانی را بیشتر کاهش داد که این پدیده ممکن است به دلیل تعدیل سبکهای مقابلهای و گستردگی حوزه مداخله در طرحوارهدرمانی باشد. از سوی دیگر، شناختدرمانی در کاهش اجتناب شناختی، موفقتر از طرحوارهدرمانی بود که این پدیده احتمالاً به دلیل به کارگیری تکنیکهای رویاروسازی با نگرانی رخ داده است. با این که علایم جسمانی GAD مستقیماً آماج این دو روش درمان قرار نمیگیرند، اما باعث کاهش علایم میشوند. هر چند سازکار آن ها متفاوت است.(حمیدپور۱۳۸۸)
مفید بودن طرحوارهدرمانی در درمان افسردگی و اضطراب مزمن ، اختلالات شدید خوردن ، مشکلات شدید زناشویی و مشکلات رایج در تداوم روابط صمیمی ، تایید شده است وعلاوه بر این ، طرحوارهدرمانی برای مجرمان جنایی و همچنین در جلوگیری از عود مشکل در بین سوءمصرفکنندگان مواد نیز مؤثر است . طرحوارهدرمانی برای درمان جنبه های مزمن منششناختی اختلالات روانی طراحی شده است ، نه برای کاهش علائم حاد آن اختلالات ( مثل افسردگی عمده یا حملات آسیمگی عود کننده) طرحوارهدرمانی درونمایههای روانشناختی را مد نظر قرار میدهد که شاخصه بیماران مبتلا به مشکلات منش شناختی هستند این درونمایهها را طرحوارههای ناسازگاراولیه مینامیم با به کارگیری این مدل از درمان بیماران میتوانند مشکلات شخصیتی خود را به شکل ناهمگون ببینند و در نتیجه برای رها شدن از شر مشکلات انگیزه بیشتری پیدا کنند. درمانگران با بهره گرفتن از راهبردهای شناختی _عاطفی ، رفتاری و بین فردی ، در مبارزه با طرحوارهها با بیماران هم پیمان میشوند وقتی این بیماران الگوهای ناکارآمد مبتنی بر طرحوارههایشان را تکرار میکنند درمانگر آنها را به شیوه ای همدلانه با دلایل و ضرورت تغییر روبهرو میکنند . درمانگر به علت به کارگیری “بازوالدینی حد و مرز دار ” در برابر نیازهای ارضا نشده دوران کودکی بسیاری از بیماران در حکم یک پادزهر نسبی عمل مینماید.
۲-۸-۴طرحوارههایناسازگاراولیه:تاریخچهسازهطرحواره
کلمه طرحواره در حوزه های پژوهشی مختلفی به کار برده شده است طرحواره به طور کلی به عنوان ساختار ، قالب ، یا چهارچوب تعریف می شود واژه طرحواره در روانشناسی و به طور گستردهتر در حوزه شناختی تاریخچه ای غنی و برجسته دارد . در حوزه رشد شناختی طرحواره را به صورت قالبی در نظر میگیرند که بر اساس واقعیت یا تجربه شکل میگیرد تا به افراد کمک کند تجارب خود را تبیین کنند .علاوه بر این ادراک از طریق طرحواره واسطه مندی میشود و پاسخهای افراد نیز توسط طرحواره جهت پیدا میکند. به عبارت دیگر طرح کلی از عناصر برجسته یک واقعه را طرحواره میگویند .
ویژگی مهم طرحوارهها از نظر یانگ این است که الگوها یا درونمایههای عمیق و فراگیری هستند، از خاطرات، هیجانها و احساسات بدنی تشکیل شدهاند، در دوران کودکی یا نوجوانی شکل گرفتهاند در سیر زندگی تداوم دارند درباره خود و رابطه با دیگران هستند و در عین حال به شدت ناکارآمدند. بنابراین رفتارها از طرحوارهها نشأت میگیرند ولی بخشی از طرحوارهها محسوب نمیشوند. هدف طرحوارهدرمانی بهبوددرطرحوارههاست .
طرحواره به عنوان نقشه انتزاعی شناختی در نظر گرفته میشود که راهنمای تفسیر اطلاعات و حل مساله است. بنابراین ما به یک طرحواره زبانی برای فهم یک جمله و به یک طرحواره فرهنگی برای تفسیر یک افسانه نیاز داریم .از روان شناسی شناختی که بگذریم ، در حوزه شناخت درمانی، بک ( ۱۹۶۷) در اولین نوشتههایش به مفهوم طرحواره اشاره کرد. با این حال، در بافتار روانشناسی و رواندرمانی طرحواره به عنوان هر اصل سازمان بخش کلی در نظر گرفته میشود که برای درک تجارب زندگی فرد ضروری است. یکی از مفاهیم جدی و بنیادی حوزه روان درمانی، این است که بسیاری از طرحوارهها در اوایل زندگی شکل میگیرند، به حرکت خود ادامه میدهند و خودشان را به تجارب بعدی زندگی تحمیل میکنند، حتی اگر هیچگونه کاربرد دیگری نداشته باشند این مساله همان چیزی است که گاهی اوقات به عنوان نیاز به هماهنگی شناختی از آن یاد میشود، یعنی حفظ دیدگاهی با ثبات در باره خود یا دیگران، حتی اگر این دیدگاه نادرست یا تحریف شده باشد. با این تعرف کلی، طرحواره میتواند مثبت یا منفی، سازگار یا ناسازگار باشد و همچنین میتواند در اوایل زندگی یا در سیر بعدی زندگی شکل بگیرد.
تعریف یانگ از طرحواره : یانگ ( ۱۹۹۹،۱۹۹۰) معتقد است برخی از این طرحوارهها بویژه آنها که عمدتاً در نتیجه تجارب ناگوار دوران کودکی شکل میگیرند ممکن است هسته اصلی اختلالات شخصیت، مشکلات منش شناختی خفیفتر و بسیاری از اختلالات مزمن محورI قرار بگیرند. یانگ برای بررسی دقیقتر این ایده، مجموعه ای از طرحوارهها را مشخص کرده است که به آنها طرحوارههای ناسازگار اولیه میگویند. پس از بازنگری در تعریف اولیه ای که از طرحواره ارائه کرده بود به این نتیجه رسید که طرحوارههای ناسازگار اولیه خصوصیات زیر را دارند:
الگوها یا درون مایه های عمیق و فراگیری هستند.
از خاطرات ، هیجان ها ، شناختواره ها و احساسات بدنی تشکیل شده اند.
در دوران کودکی یا نوجوانی شکل گرفتهاند.
در سیر زندگی تداوم دارند .
درباره خود و رابطه با دیگران هستند.
به شدت ناکارآمدند .
خلاصه اینکه طرحواره های ناسازگار اولیه، الگوهای هیجانی و شناختی خود آسیبرسانی هستند که در ابتدای رشد و تحول در ذهن شکل گرفتهاند و در سیر زندگی تکرار میشوند. توجه کنید که طبق این توصیف، رفتار یک فرد بخشی از طرحواره محسوب نمیشود، چون یانگ معتقد است که رفتارهای ناسازگار در پاسخ به طرحواره به وجود میآیند بنابراین رفتارها از طرحوارهها نشأت میگیرند، ولی بخشی از طرحوارهها محسوب نمیشوند .
۲-۹ریشههایتحولیطرحوارهها:نیازهایهیجانیاساسی
طرحوارهها به دلیل ارضا نشدن نیازهای هیجانی اساسی دوران کودکی به وجود آمدهاند. ما معتقدیم که انسانها ۵ نیاز هیجانی اساسی دارند . ۱- دلبستگی ایمن به دیگران شامل نیاز به امنیت ، ثبات، محبت و پذیرش ۲- خودگردانی ، کفایت و هویت ۳- آزادی در بیان نیازها و هیجانهای سالم ۴ - خودانگیختگی و تفریح ۵- محدویتهای واقعبینانه و خویشتنداری. این نیازها جهان شمول هستند همه انسانها این نیازها را دارند اگر چه شدت این نیازها در بعضی افراد بیشتر است. فردی که از سلامت روان برخوردار است، میتواند این نیازهای هیجانی اساسی را به طور سازگارانهای ارضا کند .گاهی اوقات تعامل بین خلق و خوی فطری کودک و محیط اولیه به جای ارضا این نیازها منجر به ناکامی آنها میشود. هدف طرحوارهدرمانی این است که به بیماران کمک کند تا راه های سازگارانهتری برای ارضا این ۵ نیاز هیجانی بیابند . تمام مداخلات درمانی رویکرد طرحوارهدرمانی ابزاری هستند ، برای رسیدن به این هدف.
۲-۹-۱تجارباولیهزندگی:
چهار دسته از تجارب اولیه زندگی ، روند اکتساب طرحوارهها را تسریع میکنند. اولین دسته از تجارب اولیه زندگی ناکامی ناگوار نیازها[۸۹] هستند این حالت وقتی اتفاق میافتد که کودک تجارب خوشایندی را تجربه نکند طرحوارههایی مانند محرومیت هیجانی[۹۰] یا رهاشدگی[۹۱] به دلیل نقص در محیط اولیه به وجود آیند. در محیط زندگی چنین کودکی ، ثبات ، درک شدن یا عشق وجود ندارد. نوع دوم تجارب اولیه زندگی که طرحوارهها را به وجود میآورند آسیب دیدن[۹۲] و قربانی شدن[۹۳] هستند. در چنین وضعیتی، کودک آسیب میبیند یا قربانی میشود و طرحوارههایی مثل بیاعتمادی/ بدرفتاری[۹۴] ، نقص / شرم [۹۵]یا آسیبپذیری نسبت به ضرر[۹۶] در ذهن او شکل میگیرد. در نوع دوم تجارب مشکل این است که کودک زیادی چیزهای خوب را تجربه میکند. والدین جهت رفاه و آسایش کودک ، همه کار میکنند ، در حالی که تامین رفاه و راحتی در حد متعادل برای رشد سالم کودک لازم است در اثر این گونه تجارب در ذهن کودکان طرحوارههایی نظیر وابستگی / بی کفایتی[۹۷] یا استحقاق / بزرگ منشی به وجود میآید. این حالت، والدین به ندرت با کودک جدی برخورد میکنند و کودک روی پر قو بزرگ میشود و لوس بار میآید در نتیجه نیازهای هیجانی کودک به خود گردانی یا محدویتهای واقع بینانه ارضا نمیشوند. والدین ممکن است بیش از حد درگیر زندگی کودک بشوند یا ممکن است بدون هیچ گونه محدودیتی آزادی عمل زیادی به او بدهند. نوع چهارم تجارب زندگی که باعث شکل گیری طرحوارهها می شود درونی سازی انتخابی[۹۸] یا همانندسازی با افراد مهم زندگی است . کودک به طور انتخابی با افکار احساسات، تجارب و رفتارهای والدین خود همانندسازی کرده و آنها را درونسازی میکند. در تجارب بالینی محققان به این نکته رسیدهاند که کودکان به طور انتخابی با جنبه های خاصی از افراد مهم زندگیشان همانندسازی کرده و آنها را درونیسازی میکنند. برخی از این همانندسازیها و درونیسازیها به طرحوارهها و بعضی نیز به سبکهای مقابلهای یا ذهنیت تبدیل میشوند. معتقدیم خلق و خوی کودک تعیین میکند که آیا او با ویژگیهای افراد مهم زندگیاش همانندسازی کند یا خیر. به عنوان مثال کودکی با ویژگیهای افسردهخویی، احتمالاً سبک خوش بینانه والدین خود را در مقابل بد شانسیها درونیسازی نخواهد کرد زیرا رفتار چنین والدینی آنقدر مخالف طبع کودک است که نمیتواند آن را جذب کند .
۲-۹-۲زیستشناسیطرحوارههایناسازگاراولیه
در این بخش طرحوارهها را از دیدگاه بیولوژیکی بررسی میکنیم. این دیدگاه ، بر اساس پژوهشهای انجام شده در حوزه هیجان و بیولوژی مغز ( لدو، ۱۹۹۶) مطرح شده است . همچنین بر فرضیههایی تاکید میکنیم که راجع به سازوکارهای احتمالی شکلگیری و تغییر طرحواره مطرح شدهاند . هنوز پژوهشی انجام نشده است که صحت و سقم این فرضیه ها را آزمون کند . پژوهشهای اخیر به این نکته اشاره میکنند که تنها یک سیستم هیجانی در مغز وجود ندارد بلکه چندین سیستم وجود دارد . هیجانهای مختلفی وجود دارند که درگیر مکانیسمهای حیاتی هستند .پاسخ به خطر ، جستجوی غذا ، رابطه جنسی و جفتیابی ، مراقبت از فرزندان ، پیوندهای عاطفی اجتماعی به نظر میرسد که هر یک از آنها توسط شبکه مغزی منحصر به فردی واسطهمندی میشوند . تاکید ما در این بخش بر شبکه مغزی مرتبط با شرطیشدن ترس و حوادث آسیبزا است. سیستمهای مغزی در گیر در شرطیشدن ترس و حوادث آسیبزا مطالعات انجام شده بر روی بیولوژی مغز به نواحی خاصی اشاره می کنند که توسط طرحوارههای مبتنی بر حوادث آسیبزای دوران کودکی، مانند رهاشدگی یا بدرفتاری برانگیخته میشوند. لدو در جمع بندی خود از پژوهشهای انجام شده در باره بیولوژی حوادث آسیبزا مینویسد در حین بروز یک حادثه آسیبزا خاطرات هوشیار توسط سیستمی ذخیره میشوند که با هیپوکامپ و نواحی قشر مغز مرتبط است. و خاطرات ناهشیار، توسط سازو کارهای شرطیشدن ترس شکل میگیرند که این سازوکارها از طریق سیستم آمیگدال عمل میکنند. این دو سیستم یه طور موازی فعال میشوند و درباره تجربه آسیبزا، اطلاعات متفاوتی ذخیره میکنند. هر یک از این دو سیستم میتوانند به محض روبه رو شدن با محرکهایی که در طول حادثه آسیبزا وجود داشته است، خاطرات خود را بازیابی کنند. نتایج بازیابی سیستم آمیگدال، به صورت آمادگی پاسخ های بدنی در مقابل خطر ظاهر میشوند و سیستم هیپوکامپ نیز خاطرات را به صورت هشیارانه به یاد میآورد. بنابراین طبق نظر لدو بین سازوکارهای مغزی سهیم در ثبت، ذخیره و بازیابی خاطرات هیجانی یک حادثه آسیبزا و سازوکارهای مرتبط با پردازش شناخت وارهها و خاطرات هشیار همان حادثه، تفاوت وجود دارد . آمیگدال، خاطرات هیجانی را ذخیره میکند در حالی که هیپوکامپ و قشر عالی مغز، خاطرات شناختی را نگهدای میکنند. پاسخهای هیجانی می توانند بدون فعال شدن سیستم های پردازش قشر عالی مغز که درگیر تفکر، استدلال و هشیاری هستند، اتفاق بیفتند.
۲-۱۰ حوزه های طرحوارهها:
طرحوارهها بر طبق پنج/۵ نیاز هیجانی ارضاء نشده تقسیم می شوند که آنها را حوزه های طرحواره مینامند.
۲-۱۰-۱ حوزه اول: بریدگی[۹۹] و طرد[۱۰۰]
بیمارانی که طرحواره هایشان در این حوزه قرار دارد، نمیتوانند دلبستگیهای ایمن و رضایتبخشی با دیگران برقرار کنند. چنین افرادی معتقدند که نیاز آنها به ثبات، امنیت، محبت، عشق و تعلق خاطر برآورده نخواهد شد. خانواده های اصلی آنها معمولاً بی ثبات (رهاشدگی/ بی ثباتی)، بدرفتار(بی اعتمادی/ بدرفتاری) ، سرد و بی عاطفه (محرومیت هیجانی)، طردکننده(نقص/ شرم) یا منزوی(انزوای اجتماعی/ بیگانگی[۱۰۱]) هستند. بیمارانی که طرحوارههایشان در حوزه بریدگی و طرد قرار میگیرد، اغلب بیشترین آسیب را میبینند. بسیاری از آنها دوران کودکی تکان دهندهای داشتهاند و در بزرگسالی تمایل دارند به گونهای نسنجیده و شتاب زده از یک رابطه خودآسیبرسان به رابطهای دیگر پناه ببرند یا از برقراری روابط بین فردی نزدیک اجتناب کنند. رابطه درمانی، اغلب محور اصلی درمان این گروه از بیماران قرار میگیرد.
بیمارانی که دارای طرحواره رها شدگی/ بی ثباتی هستند، اعتقاد دارند روابطشان با افراد مهم زندگی ثباتی ندارد. بیمارانی که این طرحواره را دارند، احساس میکنند افراد مهم زندگیشان در کنار آنها نمیمانند، زیرا از نظر هیجانی غیر قابل پیش بینیاند، فقط چند صباحی به طور موقت در کنار آنها حضور دارند و میمیرند یا بیمار را به حال خود رها میکنند.
از جمله طرحوارههایی که در حوزه اول دیده میشوند عبارت است از: بیمارانی که طرحواره بی اعتمادی/ بدرفتاری دارند، بر این باورند که دیگران با کوچکترین فرصت از آنها سوء استفاده میکنند. به عنوان مثال، به آنها آسیب میزنند، تحقیرشان میکنند، دروغ میگویند، بدرفتاری میکنند، فریب میدهند یا آنها را دست میاندازند[۱۰۲].
بیمارانی که طرحواره محرومیت هیجانی دارند، انتظار ندارند تمایل آنها برای برقراری رابطه هیجانی با دیگران به طور کافی ارضاء شود. تا به حال سه نوع محرومیت هیجانی را شناخته ایم: (۱) محرومیت از محبت[۱۰۳] (فقدان عاطفه یا توجه)؛ (۲) محرومیت از همدلی[۱۰۴] (به حرف دل فرد گوش ندادن و درک نشدن) و (۳) محرومیت از حمایت[۱۰۵] ( راهنمایی نشدن از سوی دیگران).
بیمارانی که طرحواره نقص/ شرم دارند، احساس میکنند افرادی ناقص، بد، حقیر یا بی ارزشاند و اگر خود را در معرض نگاه دیگران قرار دهند، بدون شک طرد میشوند. این طرحواره معمولاً با احساس شرم نسبت به نقایص ادراک شده همراه است. این نقص و کمبودها ممکن است شخصی[۱۰۶] (مثل خودخواهی، تکانههای پرخاشگرانه،تمایلات جنسی غیر قابل قبول) یا عمومی[۱۰۷]( مثل ظاهر غیر جذاب، نابرازندگی اجتماعی) باشند.
بیمارانی که طرحواره انزوای اجتماعی/ بیگانگی دارند، احساس میکنند با دیگران متفاوتند و وصله ناجور اجتماع هستند. در واقع این طرحواره، حس متفاوت بودن فرد یا عدم تناسب با اجتماع را در بر میگیرد. معمولا بیماران مبتلا به این طرحواره، به هیچ گروه یا جامعه ای، احساس تعلق خاطر نمیکنند.
۲-۱۰-۲ حوزه دوم: خودگردانی و عملکرد مختل