درونمایهی داستان مفهوم انتظار را منتقل میکند در سایهی این انتظار، امید، شکر و زندگی وجود دارد. تمام زندگی پیرزن در این انتظار سپری میشود؛ منتظر پسرش یا حتی خبری از او. آنقدر چشم انتظار که حتی وقتی قطار نمیایستد، چشمانش، پشت پنجرهها را جستجو میکند.
هرچه صدا نزدیک تر میشد، قلبش تندتر میزد. مثل همیشه، پیچ و تاب میخورد و با سرعت جلو میآمد؛ دیگر با پیرزن فاصله چندانی نداشت؛ سوتی کشید و از جلویش رد شد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و با کنجکاوی، در میان پنجرهها، به دنبال او میگشت؛ ولی از او خبری نبود. (ص۳۲)
۳-۲-۲-۳-۳ تحلیل کلی
داستان با تمام کوتاهی، زیبا و رساست. میتوان گفت هم آغاز و پایان مناسبی دارد و هم در حد خودش، دارای اوج و فرود است.
۳-۲-۲-۳-۴ تحلیل شخصیت
کل این داستان دو صفحهای، از سه شخصیت ساخته شده است. پیرزن، پسرش و قطار. پسر پیرزن حضور فیزیکی ندارد اما مفقودالاثر شدنش باعث سرگردانی و چشم انتظاری پیرزن شده است. در واقع غیبت این شخصیت حادثه ساز شده است. پیرزن با وجود خستگی زیاد و علیرغم حرف مردم، امیدش را از دست نمیدهد. به بیان دیگر، او نمیخواهد که از چشم انتظاری تنها تکیه گاهش که بیست سال برای او زحمت کشیده، دست بردارد.
خیلیها به پیرزن میگفتند که دیگر فکر برگشتنش را نکند؛ اما مگر میشد؟ شوخی که نبود. اصلا اگر خودشان بودند، بعد از این همه زحمت، این کار را میکردند؟ (ص۳۱)
گاهی دلش میشکند و از تنهایی به خدا گله میکند ولی از ترس اینکه مبادا ناشکری کرده باشد گلههایش را در قالب درد و دل آن هم خیلی لطیف بیان میکند.
آمادهی برگشتن شد. با خودش میگفت: “خدایا شکر! تنها پسرم بود؛ مونسم بود؛ بیست سال برایش زحمت کشیدم که موقع پیری عصای دستم باشد؛ به راه تو فرستادمش. اگر بدانم تو او را بردهای، تحمل میکنم؛ ولی بیخبر چکار کنم؟ لااقل خبرش را بیاورند که شهید شده؛ جنازهاش را هم نمیخواهم. خدایا اگر خبری ازش بیاورند، راحت میشوم. (ص۳۲)
قطار هم یکی از شخصیتهای داستان است؛ همان طور که جزئی از زندگی پیرزن شده است. هر روز به انتظار آمدن قطار و گاهی حتی چند بار، به ایستگاه میآید. این شخصیت به طرزی متفاوت معرفی میشود و خواننده را غافلگیر میکند. گرچه هدف از آمدن قطار، پیدا شدن پسر پیرزن است اما او طوری از قطار حرف میزند که خواننده ابتدا فکر میکند شخصیت اصلی مورد نظر، قطار است.
پیرزن قدری که این پا و آن پا کرد، خسته شد. نمیدانست چقدر گذشته است؛ ولی همین اندازه میفهمید که آفتاب دارد غروب میکند و او هنوز نیامده است.
-«امروز دیر کرده؛ هر روز زودتر از اینها پیدایش میشد.»
خستگی که بهش فشار آورد، گوشه چادرش را جمع کرد و نشست. همان طور که نگاهش را به دوردستها دوخته بود، با خود میاندیشید: «یعنی میشود امروز او هم با آن بیاید؟» (ص۳۱)
۳-۲-۲-۴ در مسیر بازگشت
۳-۲-۲-۴-۱ خلاصه
در اواسط یک عملیات، گروهی از رزمندگان مجروح که قصد بازگشت به خط خودی را دارند، راه را گم میکنند و پنج نفر که از بقیه سالمتر هستند، مسئولیت بازگشتن چهل نفر دیگر را به عهده میگیرند. پس از چند ساعت پیادهروی بر شیار کانال، به نتیجه قطعی میرسند که گم شدهاند. از آنجا که حال برخی وخیم است و بیش از این راه رفتن برای مجروحها ضرر دارد، دو نفر که سرحالتر به نظر میآیند را برای پیدا کردن مسیر درست راهی میکنند. محمد و قهرمان داستان ابتدا به اشتباه به سنگر عراقیها میرسند اما با یاری خدا و با کمی زیرکی، آن ها را نابود و اسیر مینمایند. پس از به غنیمت گرفتن نقشه و مهمات، نزد مجروحان بر میگردند. آنها برخی مجروحان را به وسیلهی عراقیها حمل کرده، در نهایت به جبههی ایران باز میگردند.
۳-۲-۲-۴-۲ درونمایه
سختیها، ناکامیها و موفقیتهای بسیجیان، بن مایههای اصلی این داستان و چاشنی آن توکل و شجاعت است. داستان اوج و فرودهای حساسی ندارد در نتیجه خواننده را زیاد درگیر نمیکند. پایانش نیز مثل قصهها، به خوبی و خوشی ختم میشود.
۳-۲-۲-۴-۳ تحلیل کلی
این داستان برداشتی معمولی از یک اتفاق هنگام جنگ تحمیلی است. اتفاقاتی از این قبیل، بارها رخ داده بود و این بار، محسن پرویز آن را دستمایه ی داستان خود قرار داده است. محتوای داستان را اتفاقات رخ داده در مسیر تشکیل میدهد.
در مقایسه با داستانهای دیگر، این داستان- حداقل در ظاهر- حرف کمتری برای گفتن دارد در عین حال نباید این قبیل فدا کاریها و سلحشوریها، کم اهمیت پنداشته شوند.
گویا شگرد نویسنده به تحریر در آوردن اتفاقاتی اینچنینی است؛ آن هم با قلمی زیبا و جذاب. آخر داستان گرچه به خوبی و خوشی تمام میشود اما عکسالعمل نیروهای خودی –یا در واقع عکسالعمل نشان ندادن رزمندگان- به نجات بچهها آن هم با گرفتن چند اسیر، کمی غیرمعمول است.
۳-۲-۲-۴-۴ تحلیل شخصیت
شخصیت کانونی، راوی داستان است. مثل همیشه اسم ندارد و این امر با هنرمندی صورت گرفته به طوری که اگر کسی آگاهانه به دنبال اسم او نباشد، متوجه این قضیه نمیشود. راوی به دستور مافوق خود به همراه دوستش محمد، راهی پرخطر را در پیش میگیرند تا یاران مجروح و بدحال خود را از مسیری صحیح به پشت جبهه منتقل کنند. ابراهیم، دوست بچهها، در این صحنه حاضر شده و به عنوان فرمانده، ایفای نقش میکند.
هرچه اصرار کردم، فایدهای نداشت. ابراهیم راضی نمیشد که برود. چارهای نبود؛ مجبور بودم خودم با محمد بروم… . این دفعه حرفهایش بوی دستور میداد! دیگر نمیشد حرفی زد؛ آخر ناسلامتی او فرمانده بود نه من! یعنی وقتی فرمانده گردانمان، ما پنج نفر از سالمها را مامور برگرداندن چهل تا از مجروحهای سرپایی کرد؛ بهمان گفت که حرفهای ابراهیم را گوش کنیم. (ص۳۵ )
سپس تا پایان ماجرا، حرفی از او به میان نمیآید. در پایان هم چند متن کوتاه را به خود اختصاص میدهد و در کل تاثیر چندانی نمیگذارد.
در طول داستان هیچ تعریف مستقیمی از محمد به چشم نمیآید زیرا داستان از زبان شخصیت اصلی روایت میشود اما او برتر از شخصیت اصلی است. خواننده باید از طریق اعمال شخصیتها، پی به این برتری ببرد. راوی از همان ابتدا میخواهد از بار مسئولیت راه یابی، شانه خالی کند درحالیکه محمد بیچون و چرا میپذیرد. او با همهی خستگی، کلاشینکف را به دوش میکشد اما راوی فقط یک نارنجک با خود برمیدارد؛ مسیر حرکت را او انتخاب میکند، در واقع مسئولیت این کار را به عهده میگیرد پیشنهاد حمله به دشمن را میدهد و آن را هدایت میکند و … .
تنها موردی که راوی از محمد تعریف و از کارش اظهار شگفتی میکند، هنگام تیراندازی به عراقیهاست؛ وقتی میبیند محمد که در میدان تیربار از هر ده گلوله، حتی یکی را هم به هدف نمیزد، دو تیر وسط پیشانی رئیس و بیسیمچیاش نشانده است. برای این حادثه، نویسنده توضیح قابل قبولی ارائه نمیدهد. حتی به نظر میرسد خود محمد هم در این باره تردید دارد.
“خوب زده بودی شانها! درست خورده بود وسط پیشانیهایشان!”
-"کیها را؟”
- “بیسیمچی و ستوان رئیسشان را دیگر!”
-"آهان، آره دیگر؛ گفتم که میزنمشان. تو هم خوب خمپارههایشان را فرستادی هوا!” (ص۴۳)
در این مورد، خواننده رها شده تا هر برداشتی که میخواهد داشته باشد.
گفتگوی ما بین شخصیتها و نیز قلم نویسنده، خالی از طنز نیست. این طنز، هم فضای سنگین داستان را تلطیف میکند و هم به سر زندگی و شوخ طبعی رزمندگان اشاره دارد.
تمام بدنم عرق کرد و احساس سرما کردم.
«یعنی این همه راه را عوضی آمدهایم؟ حالا چه کار کنیم؟»
«حالا که تا اینجا آمدهایم، این چند قدم را هم جلو برویم، ببینیم چه خبر است.»
ترسیدم و گفتم: «مگر خل شدهای؟ ما وظیفهمان پیدا کردن راه است نه خبر گرفتن از خمپارهاندازها. یک وقت میبینند و اسیرمان میکنند یا با گلوله میزنندمان!»
|