«مراد از چراغ احد، نور حقّ و تجلّیات وجودی است. و مراد از چراغ مرده، دل های مرده است که نور معرفت در آن نتابیده باشد». [۴۱۰]
در پرتو عرفان آمده است که به کنایه صاحب معرفت را گویند.[۴۱۱]
چشم
«چو خواهد مرد معنـی زان عبـارت کـه دارد سوی چشم و لب اشارت»
همان، بیت۷۱۶، ص۴۶۴
لاهیجی می گوید: «چشم اشارت است به شهود حقّ مر اعیان و استعدادات ایشان را، و آن شهود است
که معبّر به صفت بصیری می گردد». همچنین به نظر وی «بیمار و مستی که از بعد و فراق و پندار خودی روی نموده و از مشاهده جمال جانان، عاشقان دل سوخته را محروم می دارد، همه آثار و لوازم چشم پر کرشمه ی اوست. و از آثار چشم شوخ آن پری پیکری است که دل های خلایق مست و مخمور اوست».[۴۱۲]
چشم، بینایی ازلیّه است که تمام کاینات به وسیله ی آن قابل مشاهده است. [۴۱۳]
چشم شاهد
«نگـر کـز چشم شاهد چیست پیـدا رعـایت کـن لـوازم را بـدانجــا»
همان، بیت۷۴۳، ص۴۷۹
مراد از چشم شاهد، چشم محبوب حقیقی است.[۴۱۴]
دکتر سجّادی در فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی در این باره مطلبی ذکر نکرده است.
چشمه ی حیوان
« ز تــاریکـیّ زلفـش روز شب کـن ز خطّش چشمـه ی حیـوان طلب کـن»
شرح گلشن راز، بیت ۷۸۲، ص ۴۹۵
لاهیجی می گوید: مراد از چشمه ی حیوان ذات مطلق است.[۴۱۵]
دکتر سجادی معتقد است که منبع و اساس معرفت حق تعالی را چشمه حیوان نامند.[۴۱۶]
۲-۸ . «ح»
حال
«عدم چون گشت هستی را مقـابل درو عکسی شـد انـدرحـال حـاصـل»
همان، بیت۱۳۴، ص۹۲
«به یاد آور مقام و حال فطـرت کـز آنجــا بـاز دانـی اصـل فکــرت»
همان، بیت۴۱۷، ص۳۰۱
لاهیجی معتقد است که حال عبارت است از آن چه که به محض موهبت، ازجانب خداوند بردل سالک راه طریقت وارد می شود، بدون آن که سالک در آن تعمل داشته باشد و با ظهور صفات نفس از بین می رود، چنان چه اگر حال پایدار گردد آن را مقام گویند؛ لا قامه السّالک فیه. و او حال و مقام را از خصوصیّات ارباب قلوب می داند.[۴۱۷]
قشیری گوید: حال معنی است که بر دل سالک فرود آید و اکتسابی نیست و آن عبارت است از شادی یا اندوه یا بسط یا فیض یا شوق یا هیبت یا جنبش. او در ادامه به بیان تفاوت میان حال و مقام پرداخته است و می گوید: احوال عطایی است از جانب خداوند، درحالی که مقام اکتسابی است و با کسب و کوشش به دست می آید و صاحب مقام در مقام خویش متمکّن باشد و صاحب حال برتر می شود.
پیران گفته اند حال چون برقی باشد که اگر بایستد و بماند حال نیست و حدیث نفس است و گفته اند احوال همچون حال است و آید و رود.
قومی دیگر اشاره به دوام حال نموده اند و گفته اند چون حال باقی نماند و به دنبال یکدیگر نیاید لوائح باشد و ناگهان همچون برقی آید و رود و صاحب او به احوال نرسد، هنگامی که این صفت دائمی و پایدار شد آن را حال خوانند.[۴۱۸]
هجویری نیز حال را لطف و فضل خداوند می داند که بر دل بنده فرود می آید و بی آن که بنده در به دست آوردن آن تلاشی نماید. یعنی همچون لاهیجی و قشیری او نیز معتقد است که «حال» اکتسابی نیست و موهبتی است ازسوی خداوند به دل بنده.[۴۱۹]
مشایخ در مورد دوام حال اختلاف نظر دارند و به دو دسته تقسیم می شوند:
گروهی معتقدند که حال دوام دارد. ۲- گروهی اظهار می کنند که حال دوام ندارد.
۱- حارث محاسبی معتقد است که حال دوام دارد و می گوید: محبّت، شوق، قبض، بسط و رضا از جمله احوالات اند.
۲- جنید- رض– اعتقاد دارد که احوال مانند بروقی است که زود آید و رود یعنی پایدار نیست و دوامی ندارد و اگر باقی ماند آن حال نیست بلکه حدیث نفس و هوس طبع می باشد.[۴۲۰]
حال و وقت
حال واردی بر وقت است که او را مزیّن می کند همان طور که روح زینت جسم است، حال محتاج وقت باشد چرا که صفا و قیام به وقت حال است، هنگامی که صاحب وقت، صاحب حال شود، دچار تغییر نگردد و در روزگار خود مستقیم گردد که با وقت بی حال زوال سزاوار باشد اما هنگامی که حال به او بپیوندد تمام روزگارش وقت می گردد و زوال و نابودی سزاوار آن نباشد.
تفاوت حال و وقت
استاد ابوعلی دقّاق گوید: وقت در دنیا و آخرت عبارت است از آن چیزی که تو در آن قرار داری و حال چنین نیست و آن واردی است که از جانب حقّ بر دل بنده فرود آید. وقتی آن بیاید همه چیز را از دل نفی کند و از بین برد مانند یعقوب عم- که صاحب وقت بود که گاه از فراق و دوری چشمش نابینا می شد و گاه از وصال دوست بینا می گشت. امّا ابراهیم- عم- صاحب حال بود نه دچار فراق بود که محزون و نالان گردد و نه وصال بودی که از آن شاد و مسرور شود، ستاره و ماه و آفتاب به او کمک می کردند و او
از دیدن آن ها آسوده خاطـر بود و به هـر چـه می نگریست فقط حقّ را مـی دیـد و مـی فـرمود: « لا احب
الآفلین ».[۴۲۱]
حبّه ی دل
«بـدان فـردی کـه آمـد حبّـه ی دل خـداونـد دو عـالـم راست منــزل»
شرح گلشن راز، بیت۱۵۰، ص۱۰۳
لاهیجی معتقد است که «حبّه ی دل» عبارت است از آن نقطه ی خون سیاه که در درون دل جای دارد
و اصل حیات از اوست و حیات و فیض از طریق او به اعضای دیگر بدن می رسد و با وجود آن که کوچک است، امّا جایگاه ظهور عظمت حقّ است. و هیچ کدام از اعضای وجود آدمی شایستگی آن را ندارد که جایگاه حقّ باشد مگر دل انسان کامل که «لایسعنی ارضی و لاسمـائی و وسعنی قلب عبـدی المؤمن التّقی النّقی »[۴۲۲] و دل مظهر اسم العدل است و اعتدال بدن و نفس و تمام قوای روحانی و جسمانی منوط به او است و این دل است که احکام ظاهر و باطن را در می یابد و آن صورت احدیّت الجمع میان ظاهر و باطن است و مظهر تمام شئونات الهی است و آدمی از او کمال می یابد و به درجات اعلی می رسد.[۴۲۳]
حجاب
«اگـر در خویشتـن گـردی گرفتـار حجـاب تـو شـود عـالـم، بیکبـار»
همان، بیت۵۲۳، ص۳۵۷
در بیت فوق لاهیجی عالم را حجاب دانسته است که مانع دیدن انسان به حقّ گشته است.
«کسی کـو افتـد از درگـاه حـقّ دور حجـاب ظلمـت او را بـهتـر از نـور»
شرح گلشن راز، بیت۸۱۸، ص۵۱۳
وی معتقد است، کسی که از درگاه حق تعالی دور شده، حجاب ظلمت برای او بهتر از حجاب نور است.
او حجاب را دو گونه دانسته است: ۱- حجاب ظلمانی ۲- حجاب نورانی
حجاب ظلمانی، اموری که انسان را از انجام آن نهی کرده اند و لذّات طبیعی و عادی که گاه آدمی
منابع پایان نامه در مورد فرهنگ اصطلاحات عرفانی گلشن راز و شرح آن ها بر اساس ...