نظریه دوعاملی کتل با نظریات افراد قبل از خود دارای وجوه تشابه و اختلاف متعددی است از جمله اینکه هوش سیال کتل ازجهاتی با عامل G اسپیرمن همانند جلوه میکند در صورتی که اسپیرمن برخلاف کتل به موروثی بودن عامل G اشاره نکرده است. همچنین کتل معتقداست که هوش سیال در ۱۴ سالگی متوقف میشود. ولی در نظریات بینه وسیمون همین عقیده درباره هوش، به طور کلی ابزار شده است.
کتل نیز عوامل موجود در دو نوع هوشی را که باز شناخته است را استخراج نموده است او به فراخنای حافظه[۱۱۳]، حافظه تداعی[۱۱۴]، حافظه معنایی[۱۱۵]، وهدف گیری[۱۱۶] و توانایی مکانیکی وغیره اشاره کرده است.همچنین وی کوشیده است برای سنجش هوش سیال آزمونهایی ابداع کند.او سه آزمون در این زمینه به وجود آورده است که مقاطع سنی ۴ تا ۸ سالگی، ۸ تا ۱۲ سالگی و ۱۳ سال به بالا را مورد سنجش قرار میدهند (بهرامی، ۱۳۸۱).
نظریه ورنون
فیلپ ورنون (۱۹۵۰، ۱۹۶۱، ۱۹۶۵) روانشناس انگلیسی، نظریۀ اسپیرمن و نظریههای چند عاملی را از لحاظی تأیید کرد.به نظر اوهوش، کلی ویکپارچه است و در عین حال از توانایی های خاص کوچک و بزرگ تشکیل شده است. در رأس الگوی ورنون، علم کلی (g) قرار دارد که تمامی توانایی های سطوح پایین را یکپارچه میکند. این عامل که در آزمون های مختلف هوش مشترک به دو دسته بزرگ با نام عوامل گروهی اصلی تقسیم می شود. هر یک از عوامل گروهی اصلی، به عوامل گروهی فرعی و عوامل گروهی فرعی نیز هر یک به عوامل اختصاصی تقسیم میشوند.
اگر چه ورنون اشکال متفاوتی را برای بیان الگوی خود مطرح کرده، ولی الگوی خود یکی از رایج ترین و کاربردی ترین آنهاست. درمدل سلسله مراتبی ورنون، عامل g اسپیرمن در بالاترین مرتبه و عوامل اختصاصی که با خطوط عمودی نزدیک به هم مشخص شدهاند. زیر پوشش عامل g قرار دارند و توانایی اختصاصی نامیده شده اند. توانایی هایی که با یکدیگر همبستگی زیادی دارند، در یک خوشه و زیر عامل گروهی فرعی قرار می گیرند. سپس خوشه ها زیر یکی از عوامل گروهی اصلی قرار می گیرند که ورنون آن را کلامی – آموزشی و مکانیکی – فضایی نامید. عالم مکانیکی – فضایی را عملی نیز می نامند. عوامل گروهی اصلی نیز با یکدیگر رابطه دارند و در کل، توانایی ذهنی را تشکیل می دهند. ورنون برای شناسایی عوامل گروهی فرعی تلاش چندانی نکرد و فقط به ذکر برخی از آنها اکتفا کرد. او عواملی مانند توانایی های کلامی و عددی را در طبقه کلامی – آموزشی و توانایی فضایی، اطلاعات مکانیکی و توانایی های روانی – حرکتی را در طبقه عامل مکانیکی – فضایی قرار داد. (هوگان، ۲۰۰۳).
نظریه کارول
جان کارول با تکیه بر روش تحلیل عاملی، پژوهش های زیادی انجام داد او در سال ۱۹۸۰ تحقیقات مربوط به تحلیل عوامل توانایی های ذهنی را بررسی و خلاصه ای از الگوی سلسله مراتبی را ارائه کرد (کارول، ۱۹۹۳).
کارول الگوی خود را در سه مرتبه مطرح کرد و آن را نظریه سه مرتبه ای نامید. در این الگو، هوش عمومی در بالاترین سطح قرار دارد که همان عامل (g) اسپیرمن است. کارول هوش سیال و هوش متبلور را در سطح دوم قرار داد. البته در سطح دوم عوامل دیگری هم وجود دارند که بعضی از آنها با توانایی های ذهنی اولیه ترستون مطابقت دارند. در مرتبه اول نیز مجموعه ای از توانایی های اختصاصی تر قرار دارد . کارول در تحقیقات خود متوجه شد که روابط میان توانایی های اختصاصی پیچیده است و هر یک از آنها را می توان به بیش از یک عامل گروهی نسبت داد.
برای مثال هوش سیال بیشترین رابطه را با هوش عمومی دارد. الگوی کارول در واقع خلاصه ای از عوامل هوش انسان است که در پژوهشهای متفاوت با روش تحلیل عاملی استخراج شده است.
نظریه های تحولی هوش
نظریه های کلاسیک و سلسله مراتبی که تاکنون شرح داده شد، از نظریه های روانسنجی هوش به شمار میآیند. اغلب این نظریه ها با تحلیل عاملی آزمون های خاص رابطه دارند. گروهی دیگر از نظریه های هوش از دیدگاه کاملاً متفاوتی مطرح شده اند. یکی از این نظریه ها، نظریه های تحولی است که بر چگونگی تحول فکر همزمان با افزایش سن و تجربه های فرد تاکید دارند. این نظریه ها ویژگی های مشترکی دارند که مهم ترین آنها عبارتند از:
۱- این نظریه ها بر مراحل رشد مبتنی اند. به عبارت بهتر، رشد را در مراحل مختلف زندگی بررسی می کنند. هر مرحله دارای ویژگی هایی است که از نظر کیفی با سایر مراحل تفاوت دارد.
۲- توالی مراحل ثابت است و تمامی افراد به طور معمول با ترتیب یکسانی آن را طی می کنند، ولی ممکن است در متفاوتی مراحل رشد را طی کنند. بنابراین تمامی افراد الزاماً این مراحل را در ترتیب خود طی می کنند فرض کنید یکی از نظریه های تحولی چهار مرحله دارد (D,C,B,A) حرکت و رشد از A به B و C درانتها D است و انسان نمی تواند از مرحله A بلافاصله به مرحله D برود.
۳) مراحل برگشت ناپذیرند. هر گاه فردی به مرحله C برسد، دیگر نمی تواند به مرحله B برگشت کند؛
۴) به طور معمول (و نه همیشه) میان مراحل و سن رابطه وجود دارد.
نظریه های مرحله ای در حیطه سایر موضوع های روان شناسی بیش از هوش مطرح شده اند، برای مثال در زمینه رشد شخصیت نظریه های متفاوتی مطرح شده اند.
سطح رشد
سن/ تجربه
شکل۲-۴. نظریه های مبتنی بر مراحل
نظریه رشد شناختی پیاژه
یکی از مشهورترین نظریه های تحولی، نظریه رشد شناختی پیاژه است. این نظریه تأثیر بسیاری بر پیشرفت روان شناسی تحولی و آموزش کودکان داشته است. براساس نظریه پیاژه، ذهن انسان طی چهار مرحله اصلی زیر رشد می کند.
مرحله حسی – حرکتی (از تولد تا دوسالگی):
این مرحله به درون دادهای حسی محدود می شود. کودک با لمس کردن و به کارگیری دیگر اندام های حسی، به جمع آوری اطلاعات از محیط می پردازد. تا دو سالگی کودک با محیط سازگاری حسی – حرکتی خوبی پیدا می کند.
مرحله پیش عملیاتی (۲ تا ۶ سالگی):
طی این مرحله کودک به این توانایی دست می یابد که محیط پیرامون خود را به طور نمادین – از راه تصورات و افکار درونی – دستکاری کند و تغییر دهد.
مرحله عملیاتی عینی (۷ تا ۱۲ سالگی):
طی این مرحله کودک به نظام تفکر نمادین سازمان یافته دست یافته و آن را برای ایجاد تغییر درمحیط به کار می بندد. در این مرحله برون سازی و درون سازی به حد توان می رسد.
مرحله عملیاتی صوری (۱۲ سال به بالا):
در این مرحله تفکر انتزاعی در فرد شکل می گیرد و می تواند فرضیه هایی را سازماندهی و آزمون کند. نوجوان می تواند از واقعیت های موجود پا فراتر نهد.
اگر چه نظریه پیاژه (۱۹۵۰ و ۱۹۸۳) تاثیر بسیاری بر حیطه های روان شناسی تحولی و آموزش بر جای گذاشته، ولی نقش چندانی در آزمونگری ایفا نکرده است. پژوهش هایی که در چارچوب این نظریه صورت گرفته، با بهره گرفتن از تکالیف خاصی بوده است که به آزمون نیز شباهت هایی دارد.
پردازش اطلاعات و نظریه های بیولوژیک هوش
پردازش اطلاعات و نظریه های بیولوژیکی هوش انسان با یکدیگر تفاوت ها، شباهت هایی دارند. الگوی پردازش اطلاعات بر محتوای آنچه یاد گرفته می شود، تاکید ندارد، بلکه بر چگونگی پردازش آن توجه دارد. پردازش اطلاعات در رایانه مشابه با الگوهای پردازش اطلاعات در انسان است. بنابراین درمطالعه هوش باید آنچه را در مغز انسان می گذرد، بررسی کنیم در این نظریه کارکرد شبکه های عصبی در مغز نیز بررسی می شود، از همین روست که آن را نمی توان کاملاً از نظریه های بیولوژیک مجزا ساخت.
عنصر اساسی رویکرد پردازش اطلاعات، برای شناخت هوش انسان، تکالیف شناختی اولیه است، که تکالیف به نسبت ساده ای است که برای ارزیابی انواع پردازش ذهنی به کار می رود. به نظر پژوهشگران، عملکرد افراد در تکالیف شناختی اولیه ممکن است دریچه ای برای ارزیابی کارکردهای ذهنی باشد. این کارکردهای ذهنی شاخصی از هوش انسان تلقی می شوند، از آنجا که این تکالیف ساده اند، به تجارب فرهنگی و آموزش بستگی ندارند. طرفداران نظریه پردازش اطلاعات معتقدند آزمون های نابسته به فرهنگ، هوش را با سوگیری کمتری ارزیابی می کنند.
یکی از تکالیف شناختی اولیه، زمان واکنش ساده است. در این تکالیف فرد به محض مشاهده نور باید دکمه ای را فشار دهد. پاسخ به این تکلیف مستلزم طی مراحلی است. ابتدا فرد باید نور را مشاهده کند، سپس دکمه را فشار دهد و یک پاسخ حرکتی واقعی شود. دراین تکلیف سرعت واکنش فرد، شاخص هوش به شمار می آید. این تکلیف را می توان قدری پیچیده تری کرد؛ به این ترتیب که نور را به سمت راست و چپ برد و از آزمودنی خواست فقط هر گاه آن را در سمت راست می بیند، دکمه را بفشارد. در این تکلیف فرد پس از مشاهده نور، باید در صورت درست بودن مکان آن واکنش نشان دهد.
تکلیف شناختی دیگری که می توان به آن اشاره کرد، ارائه حروف الفبا به آزمودنی است. در این تکلیف چند زوج از حروف انگلیسی به آزمودنی ارائه می شود، او باید حروف با شکل مشابه را مشخص کند. به مثال زیر توجه کنید.
زمان کنترل، نمونه دیگری از تکالیف شناختی است. در این تکلیف دو خط موازی نورانی به سرعت از مقابل چشم آزمودنی می گذرند، او باید تشخیص دهد که کدام خط طولانی تر است. این تکلیف نیز مستلزم طی مراحلی است که عبارتند از: درون داد حسی، رمز گردانی، تعیین، مقایسه و واکنش. استوکس و بوهرس (۲۰۰۱) برای اندازه گیری زمان کنترل از حروف الفبا استفاده کردند. در تمامی مثال های یاد شده، پژوهشگر می تواند میانگین زمان واکنش و تغییرپذیری آن درمدت زمان محدود را محاسبه کند.
نظریه جنسن
آرتور جنسن، یکی از پیروان رویکرد پردازش اطلاعات است. او در زمینه ارتباط میان تکلیف شناختی اولیه و هوش عمومی، پژوهش های گوناگونی انجام داد. به نظر جنسن (۱۹۹۸)، کارکرد فرد در تکالیف شناختی اولیه بیانگر چگونگی پردازش اطلاعات اوست. وی در بررسی های اولیه خود به این نتیجه رسید که بین زمان واکنش سلول های عصبی به محرک ها و هوش رابطه وجود دارد. به نظر او واکنش سلول های مغزی که با سرعت پردازش اطلاعات رابطه دارد، در افراد گوناگون متفاوت است و بین سرعت پردازش اطلاعات، که با بهره گرفتن از آزمون های زمان واکنش اندازه گیری می شود و نمره های هوش افراد همبستگی وجود دارد (جنسن، ۱۹۶۹).
نظریه استرنبرگ
براساس نظریه استرنبرگ (۱۹۸۵)، هوش سه وجه دارد و هر وجه شامل چند زیر مجموعه است. این نظریه با بهره گرفتن از سه گروه از نظریه ها (مولفه ای، تجربی و بافتی) مطرح شده است نظریه های مولفه ای به فرآیندهای ذهنی اشاره دارد و شامل سه فرایند است، اولین فرایند شامل طراحی، نظارت و ارزشیابی است؛ این فرایندها را کارکردهای اجرایی می نامند که بر سایر فعالیت های نظارت دارد. دومین فرایند مولفه ای، عملکرد است که مستلزم اتخاذ راه حل مناسب برای حل مسائل است. سومین فرایند، دانش – اکتساب است که شامل رمزگردانی اطلاعات، ترکیب اطلاعات رمزگردانی شده ومقایسه است.
نظریه تجربه با مجموعه ای از تکالیف سر و کار دارد که بعضی از آنها بسیار پیچیده و بعضی ساده است. در نظریه های بافتی با زمینه ای، بر متغیرهای محیطی مانند روش های انطباق فرد با محیط، ایجاد تغییر در محیط و انتخاب راه حل های متفاوت در مواجهه با مسائل و مشکلات محیطی تاکید می شود.
نظریه استرنبرگ، بیشترین تاثیر را از نظریه های مولفه ای گرفته است، زیرا بخش اعظم آن بر فرایندها تاکید دارد. اگر چه نظریه استرنبرگ نظریه ای سه وجهی است، ولی در روش شناسی آن از تحلیل مولفه ای استفاده شده است.
نظریه هوش های چندگانه گاردنر
نظریه هوش های چندگانه گاردنر را به دلیل تاکید بر کارکردهای مغزی، در گروه نظریه های بیولوژیکی طبقه بندی کرده اند. گاردنر (۱۹۸۳، ۱۹۸۶) ابتدا هفت نوع هوش را شناسایی کرد: زبانی[۱۱۷]، موسیقیایی[۱۱۸]، منطقی - ریاضیایی[۱۱۹]، فضایی[۱۲۰]، بدنی - جنبشی[۱۲۱]، بین فردی[۱۲۲] و درون فردی[۱۲۳]. هوش زبانی، منطقی – ریاضیاتی و فضایی از مواردی است که درسایر نظریه های هوش نیز مطرح شده است، ولی انواع دیگر آن به نظریه گاردنر اختصاص دارد. بیشتر مردم این کارکردها را از هوش متمایز می دانند. برخی متخصصان نیز بخشی از آن را با حیطه روانی – حرکتی و بخشی دیگر را با شخصیت مرتبط می دانند. گاردنر (۱۹۹۹) چهار نوع دیگر هوش را نیز مطرح کرد: طبیعت گرا، معنوی، وجودی و اخلاقی. نظریه هوش های چندگانه گاردنر در حیطه آموزش کاربرد بسیاری دارد. حتی در برخی موارد برنامه های درسی مدارس به طور کامل با توجه به انواع هوش گاردنر تهیه و تدوین شده اند.
نظریه داس، ناگلیری و کربای
داس، ناگلیری و کربای (۱۹۹۴)، با بهره گرفتن از الگوی پردازش اطلاعات و کارکردهای بیولوژیکی، نظریه ای را درباره هوش ارائه دادند که به PASS معروف شده و در آن P به معنای طراحی، A به معنای توجه و SS به معنای پردازش همزمان و متوالی است. مولفه های اصلی این نظریه از کارهای لوریا (عصب شناسی روسی) بر روی افراد عقب مانده ذهنی و آسیب دیده مغزی استخراج شده است. شکل ۲-۵ ، بیانگر الگوی نظریه داس، ناگلیری و کربای است.
واحد کارکرد
سوم
دوم
اول
ترتیب
تبیششس
شکل۲-۵.
همانگونه که در شکل ملاحظه می کنید، در هر یک از مراحل سطوح خاصی از مغز فعال است. اولین مرحله، توجه به برانگیختگی است که موجب ورود اطلاعات به سیستم پردازش می شود. در دومین مرحله، اطلاعات پردازش می شوند. یکی از ویژگی های کلیدی این نظریه، در نظر گرفتن دو نوع پردازش (متوالی و همزمان) است. در پردازش همزمان، اطلاعات به صورت کلی و یکپارچه پردازش می شوند. ماده هایی که برای ارزیابی این نوع پردازش طراحی می شوند عبارتند از: درک معنای کلامی، استدلال ریاضی و روابط فضایی. در پردازش متوالی، اطلاعات به صورت زنجیره ای پردازش می شوند. ماده هایی که برای ارزیابی این نوع پردازش طراحی می شوند، عبارتند از: هجی کردن و حافظه کوتاه مدت. سومین مرحله، مستلزم طراحی است. این مرحله در سایر نظریه ها با عنوان کارکردهای اجرایی مطرح شده و شامل نظارت، ارزشیابی و راهنمایی است. داس، ناگلیری و کربای (۱۹۹۴)، طراحی را از مبانی هوش انسان تلقی کرده اند.
رابطه آزمون ها و نظریه های هوش
بیشتر آزمون های هوش، بر نظریه هایی که تاکنون از آن یاد کردیم، مبتنی اند و هر کدام ویژگی های مشترکی دارند. از اجرای آزمون هایی که با تکیه بر نظریه های کلاسیک تهیه شده اند، اغلب یک نمره اصلی، یا کلی و تعدادی نمره فرعی حاصل می شود. نمره کلی، در واقع معرف عامل (g) و نمره های فرعی، معرف عوامل گروهی است. عوامل گروهی به طور معمول، کلامی، غیرکلامی، فضایی، حافظه و عددی یا کمی نامیده میشوند.
تاثیر الگوهای پردازش اطلاعات بر طراحی آزمون های هوش، به اندازه نظریه های کلاسیک نبوده است. اگر چه فعالیت های استرنبرگ، گاردنر، جنسن و دیگران مورد توجه قرار گرفته اند، ولی هیچ کدام تاثیر عملی چندانی بر آزمونهای هوش بر جای نگذاشتهاند. شاید این مسئله را بتوان به فقدان همبستگی زیاد میان نمره های هوش و تکالیف مربوط به پردازش شناختی نسبت داد.
نظریه های تحولی هوش نیز تاثیر چندانی در اندازه گیری توانایی های ذهنی نداشته اند. اگر چه کارهای پیاژه بر روان شناسی تحولی تا مدتها تاثیر زیادی داشت، ولی بر آزمونگری و طراحی آزمونهای هوش تاثیر اندکی داشته و تکالیف پیاژه همچنان به آزمایشگاه های روان شناسی محدود شده است. علاوه بر اینها، در کاربرد آزمون های هوش باید به تفاوت های گروهی، جنسیتی، سنی، نژادی و اقتصادی- اجتماعی توجه کافی مبذول شود، چرا که این متغیرها در تفسیر نتایج نقش بسیاری دارند.
پایان نامه نهایی_۳- قسمت ۱۳