تعریف حقیقت و مجاز
“حقیقت” بر وزن “فعیله” به معنى “مفعوله” از ریشه ى “حق” گرفته شده که به معنى “ثبات” است. از آن رو کلمه ى غیرمجازى را حقیقت نامیدند که ثابت شده و دلالتش روشن است.
“مجاز” بر وزن “مفعل” از ریشه ى “جاز” به معنى “تعدى” است. هنگامى که لفظ از وضع لغوى خود عدول نماید، متصف به مجاز مى گردد. بدین معنى که ذهن از یک لفظ به معنایى غیر معنى خودش منتقل مى گردد و این انتقال همان تعدى و تجاوز است.
حقیقت بر سه قسم است: لغوى، عرفى و شرعى.
حقیقت عرفى و حقیقت شرعى در آغاز استعمال مجاز لغوى محسوب مى گردند ولى به علت کثرت استعمال توسط شرع یا عرف، پس از چندى از حالت مجاز خارج شده و به منزله ى حقیقت در مى آیند. حقیقت شرعى نظیر نماز، حج، زکات و… مى باشد.
و حقیقت عرفى مانند: ثُمَّ زَیَّنَهَابِزِینَهِ الْکَوَاکِبِ وَ ضِیَاءِ الثَّوَاقِب. (نهج البلاغه-خطبه ۱)
پس آسمانها را به ستاره هاى رخشان و کوکبهاى تابان بیاراست.
استعمال ثواقب براى شهابهاى آسمانى، استعاره اى است از اجسامى که درون جسم دیگرى نفوذ مى کند “الثقب مساوى نفوذ کردن". وجه شبه و جامع استعاره آنست که شهابها نیز با نور خویش در دل فضا نفوذ کرده و به پیش مى تازند که بدلیل کثرت استعمال ثواقب براى شهابها، این واژه حقیقت عرفى عام است. (همان منبع : ۱۴۸)
جَعَلَ سُفْلَاهُنَّ مَوْجاً مَکْفُوفاً وَ عُلْیَاهُنَّ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ سَمْکاً مَرْفُوعاً (نهج البلاغه-خطبه ۱)
… فرودین آسمان، موجى از سیلان بازداشته و زبرین آن سقفى محفوظ.
سقف اتاق براى آسمان استعاره شده است، و جامع آندو ارتفاع و احاطه است و بدلیل کثرت استعمال، واژه ى سقف تبدیل به نامى از نامهاى آسمان شده است. (همان منبع : ۱۴۷)
از لحاظ حد و دایره ى شمول، “حقیقت” یا در مفردات است، با تعریف ذیل:کل کلمه افید بها ما وضعت له فى اصل الاصطلاح الذى وقع التخاطب به:هر کلمه اى که بیانگر مفهومى باشد که در اصطلاح زبان مورد محاوره براى آن وضع شده است. تعریف مزبور حقیقت لغوى، عرفى و شرعى هر سه را در بر مى گیرد.
نوع دوم: “حقیقت در جمله” است که تعریف آن به قرار ذیل است:کل جمله وضعتها على ان الحکم المفادبها على ما هو علیه فى العقل و واقع موقعه فهى حقیقه:اگر وضع جمله به گونه اى باشد که حکم ارائه شده در آن مطابق حکم عقل و جایگزین همان حکم باشد، حقیقت است. مانند جمله خَلَقَ اللهُ العالم.
مجاز در مفرد
هَوَ مَا أُفیدَ بِهِ مَعنىً “غَیرَ مَا اصطُلِحَ عَلیهِ فِى اَصلِ الُمواضَعهِ الّتى وَقَع التَّخاطُبُ بِها لِعَلاقهٍ بَیَنهُ وَ بَینَ الاَوّلِ“:مجاز آن است که لفظ معنایى غیر از معناى وضع شده در زبان مورد محاوره را بخاطر ارتباطى که بین معنى اول و دوم وجود دارد، افاده کند. تعریف فوق شامل مجاز لغوى، عرفى و شرعى هر سه مى گردد.
مجاز در جمله
“کُلُّ جُملهٍ خَرَجَ الحُکمُ الُمفادُ بِها عَن مُوضُوعِهِ فِى العَقلِ بِضربٍ مِنَ التَّاویلِ فَهُوَ مَجازٌ” :هر جمله اى که از معناى موضوع له خود، همراه با نوعى تاویل از عقل خارج شود، آن جمله مجاز است. مانند آیه وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها؛و زمین بارهاى گرانش را بیرون اندازد(زلزال؛ ۹۹)
حوزه ى تحقق مجاز
مجاز به دو چیز، محقق مى گردد:یکى آنکه لفظ از معنایى که براى آن وضع شده است به معناى دیگرى منتقل شود وگرنه بر حقیقت خود باقى است.
و دوم آنکه این انتقال مستند به مناسبتى بین آن دو معنى باشد وگرنه در معناى دوم مرتجل خواهد بود نه مجاز.
و با توضیح فوق، فرق بین مجاز و کذب و ادعاى باطل، روشن مى گردد چرا که مدعى باطل آنگاه که حکمى را از موضع اصلى اش خارج بنماید و به پدیده ى غیرمستحقى نسبت دهد، معلوم نمى گرداند که او از آن جهت چنین کرده است که پدیده ى دوم فرعى براى پدیده ى اول محسوب مى گردد، بلکه آن مدعى در ثبوت حکم به شکلى که عنوان مى کند، تاکید مى ورزد.
همچنین انسان دروغگو ادعا مى کند که مطلب واقعا به همان قرار است که او مى گوید و در آن از تاویل خبرى نیست، در حالى که مجاز آنگاه مجاز است که حکمى را بدلیل مناسبت بین مستحق و غیر مستحق براى غیر مستحق ثابت گرداند. (همان:۳۵)
انحصار مجاز در اسم جنس
۱- بر حروف، داخل نمى گردد چرا که حرف معناى فى غیره دارد و اگر منضم بر حقیقت شود، حقیقت است و اگر هم منضم به مجاز گردد این مجاز در ترکیب است و خود آن بالذات، مجاز نیست.
۲- شامل فعل نیز نمى شود چون فعل، مرکب از مصدر و غیر آن است و مادام که مصدر مجاز نباشد، فعل نیز مجاز نخواهد بود پس فعل تنها مى تواند مجاز بالعرض باشد.
۳- اما در اسامى: اسم یا علم است و مجاز در آن داخل نمى گردد چه اینکه مجاز مشروط بر ارتباط بین اصل و فرع است و این رابطه در اسمهاى علم موجود نیست، یا مشتق است. بدیهى است اگر مجاز عارض بر مشتق منه نباشد، بر مشتق نیز عارض نخواهد شد و بدین صورت جز اسامى اجناس، مجالى براى مجاز باقى نمى ماند.
انگیزه استعمال مجاز
عدول به مجاز: یا بخاطر لفظ است یا بخاطر معنا یا براى هر دو. - اگر بخاطر لفظ باشد، یا براى جوهر لفظ است یا براى عوارض و احوال آن. در شق اول مانند اینکه لفظ دال بر حقیقت، در تلفظ ثقیل باشد، یا بخاطر ثقل در اجزایش یا تنافر در ترکیبش یا سنگینى وزنش و کلمه مجازى در لفظ سهل و گوارا باشد. مى تواند بدلیل احوال، عارض بر لفظ باشد مثلا مجاز بر خلاف حقیقت براى شعر یا سجع و سایر اصناف بدیع، شایسته استعمال است.
- اگر مجاز مربوط به معناى واژه باشد، گاهى به انگیزه ى آن است که در مجاز تعظیمى یافت مى شود که در حقیقت نیست مثل آنکه گفته شود سَلامٌ عَلَى المَجلِسِ السّامِى یا براى تحقیر، مندرج در مجاز است مثل استعمال لفظ “غائط” براى تعبیر کردن قضاى حاجت.
- یا براى توضیح بیشتر که خود بر دو گونه است:
۱- براى تقویت حال مذکور مانند جمله رایت اسدا براى انسان شجاع که کامل تر از جمله رَأیتُ إنسانَاً یُشبِهُ الأسَدَ فِى الشَّجاعهٍ است.
۲- براى تقویت حال ذکر که این مجازى است که براى تاکید یا تلطیف کلام استعمال مى شود و “فخر رازى” آن را چنین شرح داده است که هرگاه نفس انسان با کلامى مواجه گردد، اگر بر تمام منظور واقف گردد، برایش شوقى به کلام باقى نمى ماند چون تحصیل حاصل محال است و اگر اصلا بدان وقوف نیابد، باز بدان شایق نمى گردد. اما اگر به پاره اى وجوه و زوایاى آنان مطلع شود، همان مقدار، مشوق او براى فهم سایر نکات خواهد شد و از مقدار معلوم، لذتى و از مقدار مجهول، رنجى در خود خواهد یافت. و لذت، متعاقب الم خواهد گشت. لذت آنگاه که پس از الم حاصل شود، قویتر مى گردد و بار احساسى بیشترى خواهد داشت. حال که چنین دانستى مى گوییم اگر چیزى را با لفظى که حقیقتا بدان دلالت مى کند، بیان کنند علم بدان تمام حاصل مى شود و این برانگیزنده ى لذت نیرومندى نخواهد بود. اما اگر آن را با لوازم خارج از ذاتش بیان کنند، شناخته مى شود لیکن نه به صورت کامل و آن حالت مذکور یعنى دغدغه ى روانى را بدنبال دارد.
به عنوان مثال اگر بگویى “انسانى را دیدم که در شجاعت مانند شیر است“، تمام معنا بوسیله ى الفاظ موضوعه، ارائه مى شود و لذت آن بدان پایه نیست که بگویى شیرى را دیدم که شمشیرى به دستش گرفته بود چون ذهن در اینجا از واژه ى اسد معنا و لوازم آشکارش از قبیل شجاعت را تصور مى کند سپس بواسطه ى قرینه، به ملاحظه ى وجه شباهت آن با انسان که شجاعت است، منتقل مى گردد و این جابجایى، محل دغدغه و لذت نفسانى است.
۳-۰۶باب چهارم:کنایه
تعریف و اقسام کنایه
“کنایه” در لغت از مصدر “کَنَیتُ وَ کَنَوتُ بِکَذا عَن کَذا” و به معنى ترک تصریح یک مطلب است و اصطلاحا به ذکر ملزوم و اراده ى لازم مشروط بر جواز اراده ى ملزوم اطلاق مى گردد. این شرط وجه افتراق کنایه و مجاز است، چه اینکه در مجاز بر خلاف کنایه، قرینه ى مانعه از لحاظ کردن معنى حقیقى ممانعت مى کند.
مثلا در جمله ى زَیدُ کَثیرُ الرَّمادِ اگر چه مقصود گوینده اطعام خلق توسط زید است که لازمه ى فراوانى خاکستر در خانه اوست، لیکن اراده معنى حقیقى نیز امکان پذیر است.
این نوع کنایه را “کنایه در مفرد” گویند که به دو قسم “کنایه از موصوف” و “کنایه از صفت” تقسیم مى شود.
اما “کنایه در مرکب” که به “کنایه از نسبت” نیز معروف مى باشد، آن است که مقصود، اثبات معنایى براى چیزى باشد، لیکن این تصریح ترک شده و آن معنا را براى متعلق آن شى اثبات کنیم، مانند بیت زیر:
إنَّ السَّماحهَ وَ الُمرُوءَهَ وَ النَّدَى
فى قُبَّهٍ ضُرِبَت عَلَى ابنِ الحَشرَجِ[۴]
جوانمردى و گذشت و بخشش همه در گنبد و بارگاهى است که براى “ابن الحشرج” برپا کرده اند. شاعر خواسته است این معنى را به ممدوح خویش نسبت دهد، اما بدان تصریح نکرده و به کنایه عدول کرده است و آنها را در قبه اى قرار داده است که براى ممدوح برپا شده است (کمره ای ۱۳۵۶: ۱/ ۱۰۵)
کنایه در مفرد
الف.کنایه از موصوف
وَأَعْجَبُ مِنْ ذَلِکَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَهٍ فِی وِعَائِهَا.(نهج البلاغه، خطبه۲۱۵)