آمریکا بعد از جنگ سرد، قدرت مسلط و بیچون وچرا در جهان بود. در نتیجه میتوانست دیدگاه ها، منافع و ارزشهای خود را بر جهان تحمیل نماید و حوزهی نفوذ خود را گسترش دهد. اما دگرگونی در سیستم بینالمللی (نه خود سیستم بینالمللی که دارای ماهیت آنارشیگونه میباشد) که از نظام دوقطبی به تکقطبی تبدیل شده بود، سیاست خارجی آمریکا را با خلائی مواجه نموده، و آن فقدان مسئولیت و مأموریت جهانی
برای این کشور بود (دهشیار، ۱۳۸۱: ۶۳).
در واقع، سقوط شوروی به عنوان رقیب و دشمن ایدئولوژیک، دنیای غرب، به رهبری آمریکا را با مشکل توجیه ضرورت گسترش منافع مواجه نمود. به عبارت دیگر، دولت آمریکا به دلیل حذف دشمن یا رقیبی که تمامی سیاستهای امنیتی و رهنامههای نظامی خود را بر پایهی ضدیت و مهار آن کشور تنظیم میکرد، دچار ابهامات راهبردی و بحران توجیه شد. به این ترتیب با دگرگونی ساختاری نظام بینالملل، سرشت بازیگران
براساس شرایط نوظهور، اهداف، و ابزارهای سیاست خارجی دگرگون شد. ایالات متحده که دارای شاخصهایی از مداخلهگری ساختاری بود و این روند را از زمانی که به عنوان نظام سیاسی مستقل پا به عرصه گذاشته به گونهای فزاینده مورد پیگیری قرار میداد، موفق شد که بعد از کاهش مقاومتهای ساختاری در چارچوب نظام دو قطبی، اهداف توسعهطلبانهی خود را در پوشش الگوهای مطلوب و آزادمنشانه مورد پیگیری قرار دهد. به و نقش ملی این ترتیب میتوان ملاحظه کرد که جهتگیری ایالات متحده در دوران بعد از جنگ سرد با تغییرات کمی و کیفی نسبت به دوران گذشته روبهرو گردیده است. براساس جهتگیری و نقش ملی کشورها، سطح درگیری، میزان مداخلهگرایی و ابزارهای آن مشخص و تعیین میشوند (متقی، ۳۹-۱۳۷۶: ۴۰ ).
در چنین شرایطی، ایالات متحده هیچ کشور یا تهدیدی را در جایگاهی نمی دید که بتواند آنرا به گونه ای متقاعدکننده، علیه خود قلمداد کند. پدیدار شدن چالش هویتی برای آمریکاییها و بارز شدن این پرسش که بدون جنگ سرد چه ویژگی برای آمریکایی بودن وجود دارد، سبب ایجاد خلأهای مفهومی در زمینهی تعیین اولویتها و منطق برنامهریزی گروهی برای ایالات متحده گردید. ادغام ابزار در اهداف در دوران گذار، بحران
مسئولیتپذیری و بحران هویت، سبب گردید تا مطابق نظر کاندولیزا رایس، ایالات متحده تعریف منافع ملی خود را در غیاب قدرت تهدیدکننده شوروی، بسیار دشوار ببیند (سنشناس، ۱۳۸۴: ۱۳۳) و حتی تعارض ایدئولوژیک پیشین به متن جامعه ی آمریکا کشیده شد و توان بسیج دولت تا حد زیادی کاهش یافت. اما استفادهی مناسب دولت بوش از شرایط فراهم آمده ناشی از ۱۱ سپتامبر باعث شد تا دولت ضعیف وی به مقتدرترین دولت پس از روزولت تبدیل شود (نصری، ۱۳۸۱: ۶۸۳).
بوش در پناه فضای فراهم آمده موفق شد تا:
الف) در ذهنیت شهروندان، نهادهای بینالمللی و کشورهای خارجی، تروریسم را به طور موفقیتآمیزی جایگزین کمونیسم نموده و بدینترتیب توانایی سمبلیک و نفوذ دولت خود را افزایش دهد.
ب) مشروعیت حضور نیروهای آمریکایی در مناطق حساس دنیا را فراهم آورد.
ج) پایگاههای جدید را در خاورمیانه، آسیای مرکزی، افغانستان و قفقاز تأسیس نماید.
د) با بزرگنمایی خطر کشورهایی چون افغانستان، عراق، ایران، کره شمالی و… دوباره ادبیات مکتب واقعگرایی از قبیل خشونت، اشغال سرزمینی، خرید تسلیحاتی و پیمانهای دوجانبه را احیاء کرده و از این محل، شرایط فروش اسلحه و حضور در منطقه را تا سالهای آتی فراهم سازد. از اینرو، واقعگرایی دفاعی که منطق استراتژیک آمریکا در طول دوران جنگ سرد بود، با تعریف متفاوتی که از منافع ملی، منبع خطر و تهدید و روش برخورد با خطر گردید، عملاً توصیهی عملیاتی و هنجاری خود را از دست داد. در واقع، روشها و ابزارهایی که در سده های گذشته برای حیاتبخشی و مدیریت صحنهی جهانی به کار میرفت؛ مانند: توازن قوا، بازدارندگی، سد نفوذ و… دیگر قابلیت و کارآمدی نداشتند. در این باره، پل ولفویتز که نقشی اساسی در طراحی استراتژی تهاجمی آمریکا داشته است، بیان میدارد: «استراتژی اساسی آمریکایی بایستی بر پایهی جلوگیری از ظهور هر کشور رقیب باشد… برای همیشه» (دهشیار، ۱۳۸۵: ۵۱).
این همان «استراتژی امنیت مطلق» است. به جهت ماهیت هرجومرجگرای [آنارشی] نظام بینالملل این منطق همیشه وجود داشت که هیچ کشوری محق برای فرمان دادن نیست، و در ضمن هیچ کشوری هم ضرورتی برای اطاعت کردن ندارد. اما آن چه وضوح فراوان دارد، این واقعیت است که رهبران آمریکا به لحاظ ظرفیتهای نظامی و از همه مهمتر گستردگی جهانی ارزشهای فرهنگی لیبرالیسم خود را دارای حق یافتهاند، با توجه به این نکته است که آمریکا درصدد اشاعهی قدرت است و ضرورتی برای توازن احساس نمیکند (دهشیار، ۱۳۸۵: ۵۱).
بعد از حادثه ۱۱ سپتامبر، مطابق نظر برخی از استراتژیستهای تفوقگرا، از آنجا که تنها سوپاپ اطمینان حفظ ثبات در جهان، برتری و هژمونی ایالات متحده است، [لازم است] این کشور به گونهای تهاجمی استراتژی را که تکقطبی بودن جهان را تداوم بخشد، پیگیری کند (سنشناس، ۱۳۸۴: ۱۳۴).
مهدی رضایی در کتاب آمریکا ویژه نومحافظهکاران در آمریکا آورده است که تیم کاری جدید در مراکز عمده قدرت در آمریکا و به خصوص پنتاگون ضمن آنکه سبب امنیتی نمودن بیش از محیط نظام بینالمللی شده است؛ موجب شده تا تروریسم به عنوان مهمترین و کارآمدترین ابزار نظام نابسامان جهانی در راستای تجدید و احیای هژمونی ایالات متحده آمریکا قرار بگیرد (رضایی، ۱۳۸۳).
همچنین باری بوزان نیز بیان میکند: «آمریکا به زعم آمریکاییها، کشوری انقلابی به شمار میرود که بین طرفداران بازسازی جامعهی بینالمللی براساس الگویی موردنظر این کشور و حفاظت از ارزشهای لیبرال دموکراسی در مقابل تهاجم قدرتهای فاسد خارجی تقسیم شده است» (Buzan, 2004:157).
از اینرو، بعد از ۱۱ سپتامبر دگرگونی عمیقی در سیاست خارجی آمریکا به وقوع پیوسته است، به طوری که:
۱) با امنیتی شدن فضای بینالمللی و در نتیجهی آن، افزایش قدرت سختافزاری آمریکا برای ایفای مأموریتهای دولتسازی و امنیتسازی مواجهایم. ۲) دیپلماسی در پرتو قدرت [به] ابزاری برای کسب اهداف و منافع استراتژیک فرض شده است (هادیان، ۶۳-۶۴: ۱۳۸۴).
سیاست خارجی، یکجانبهگرایی بیشتر مبتنی بر مداخلهگرایی گسترش یابنده برای انهدام منابع بالقوه و بالفعل تهدیدات نامتقارن تروریستی؛ و سیاست خارجی چندجانبهگرایی گسترش و ائتلاف بینالمللی علیه تهدیدات معاصر بینالمللی. [با هدف افزایش قدرت خودنه دیگران] از اینرو به نظر میرسد این کشور سیاست خارجی برتریجویانه خود را برای حضور و تداوم مانورهای خارجی در سطح گستردهی جهانی دنبال خواهد کرد. زیرا، همانطور که رابرت جرویس اظهارمیدارد: «قدرت مسلط، تمامی جهان را در همسایگی خود مییابد و نسبت به مسائل آنها واکنش نشان میدهد» (هادیان، ۶۷:۱۳۸۴ ).
در چنین شرایطی، آمریکا در پرتو قدرت نظامی خود به دنبال تبدیل دشمنان به دوستان، دوستان به متحدین جدید و جانشینسازی متحدین جدید به جای متحدین قدیم و به طورکلی، رقابت در چارچوب رفاقت میباشد؛ تلاش آمریکا برای جانشینسازی اروپای جدید به جای اروپای قدیم، روابط استراتژیک با برخی کشورهای اروپای شرقی مانند لهستان، بلغارستان و برقراری روابط دوستانه با دولتهای جدید در افغانستان و عراق برخی از چشماندازهای سیاست خارجی آمریکا است. سیاست خارجیای که در پرتو قدرت، به دنبال گسترش و تعمیق سیاست اتحادسازی با دیگر کشورها در مناطق حساس استراتژیک است (هادیان، ۷۲:۱۳۸۴ )؛ تا از این رهگذر بتواند به امنیت مطلق خود برسد. از نظر نومحافظهکاران، برقراری نظم و ثبات از طریق ایجاد قدرت هژمون شیوهی مناسبتری است، به خصوص اینکه قدرت هژمون از توان و برتری لازم ایدئولوژیک و ارائه ارزشها، هنجارها و قواعد اخلاقی جهانشمولی برخوردار باشد و از این طریق، ثبات مبتنی بر رضایت دولتها و ملتها را در جهان فراهم آورد (رنگر، ۱۳۸۲: ۳۴).
بیثباتی در جهان موجب بروز جنگها و کشمکشهای گسترده بین دولتها و قومیتهای مختلف شده، تروریسم بینالمللی را افزایش میدهد و به نسلکشی در مناطق مختلف جهان دامن میزند که هر کدام از آنها عواقب مستقیم و غیرمستقیم گستردهای برای امنیت و رفاه مردم آمریکا به همراه دارد (The White House:2006).
باید توجه کرد که بعد از فروپاشی سیستم دوقطبی، تاکنون استراتژی کلان آمریکا تغییر آنچنانی به خود ندیده است و تلاش برای حفظ برتری جهانی همچنان به چشم میخورد (ولفورث بور، ۱۳۸۲: ۱۷۶).
امروزه نیز سیاست خارجی این کشور با توجه به کیفیت منافع ملی و ماهیت تهدیدهایی که با آنها رو به روست اشاعه و حداکثرسازی قدرت را در پیش گرفته است. برای عملی ساختن این هدف آمریکا به حرکت پیشروندهی خود ادامه میدهد و سعی میکند که به برتری چالشناپذیر در جهان دست یابد. جایگاه این کشور در سیستم بینالمللی که در تاریخ مدرن بیسابقه است، موجب ایجاد این ذهنیت شده که اشاعهی نظم لیبرال از طریق به کارگیری قدرت فزاینده ضرورتی اجتنابناپذیراست. بنابراین واقعگرایی تهاجمی که هژمونی جهانی را مطلوب مییابد، نگاه حاکم بر تصمیمگیرندگان آمریکا میباشد و آنچه وجه تمایز این تصمیمگیرندگان با رهبران دیگر در طول دهه های گذشته است، مقبولیت ارزشهای لیبرال در بین آنها و تلاش آنها برای استفاده از قدرت برای اشاعهی این ارزشها میباشد. برخلاف دوران جنگ سرد که آمریکا نقش پلیس را ایفا میکرد، نومحافظهکاران ایفای دو نقش همزمان آمریکا به عنوان پلیس و چراغ دریایی را برعهده گرفتهاند. دیگر صحبت از انتخاب بین دو گزینهی آمریکا به عنوان سمبل و آمریکا در نقش جنگجو مطرح نیست، بلکه هر دو گزینه به طور توأمان نمادهای سیاست خارجی قرار گرفتهاند (دهشیار، ۱۳۸۶: ۹۶).
در این راستا، دولتمردان آمریکایی به منظور اشاعه و بهبود وضعیت دموکراسی به ایجاد تحول در رژیمهای استبدادی و جوامع غیرمدرن روی آوردهاند. به زعم دولت بوش، این تحولات میتواند آغازی برای تأسیس رژیمهای دموکراتیک در اقصا نقاط دنیا باشد، و البته برای عملی ساختن این هدف باید استفاده از توانایی های نظامی آمریکا به عنوان ابزار اولیه و ضروری مورد توجه قرار بگیرد (Ken, 2003:37).
وضعیتی که در حمله به عراق و افغانستان مشاهده کردیم؛ در چنین فضایی منطق فلسفی ضرورت سیاست خارجی درگیر، ملیگرا، تهاجمی و مسلح مطرح میگردد. به عبارت دقیقتر، بر ضرورت تهاجم به لحاظ فضای استراتژیک متناسب با توانمندیها تأکید میگردد و منطق تهاجمی در سیاست خارجی یک الزام تلقی میشود که این لزوماً به معنای رهبری در صحنهی بینالمللی است. چنین موقعیتی که به واسطهی توانمندی نظامی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی شکل گرفته است، تنها در صورتی تداوم خواهد یافت که میل و اراده به بهرهوری از آن وجود داشته باشد (دهشیار، ۹۷-۱۳۸۶: ۹۸ ).
هرچند در این مسیر، سیاست خارجی آمریکا با مخالفتها و مقاومتهایی مواجه میگردد. مثلاً جهتگیری اجتماعی آمریکا در انتخابات نوامبر سال ۲۰۰۶ میلادی را میتوان واکنشی نسبت به مداخلهگرایی گسترده، تهاجمیسازی رفتار استراتژیک و اقدامات پیشدستانهی این کشور دانست، و یا انتشار گزارش بیکر- همیلتون (گروه مطالعات عراق) نیز از همین مقاومتها و مخالفتها بوده است.
اما باید توجه کرد که برای سیستم اقتصادی و اجتماعی پرانرژی و همواره در حال تغییر ایالات متحده، قدرت بدون استفاده بیمعنا میباشد (سریعالقلم، ۱۲: ۱۳۸۱) و این امر، به دولت بوش که نظام بینالملل کنونی را نه بر موازنه نیروها بلکه بر هژمونی این کشور میداند؛ کمک میکند. در این رهگذر استفاده از قدرت به منظور تثبیت قدرت ملی و با هدف جهانگرایی میباشد. هدف سیاست خارجی همچنان تأمین منافع ملی است. هرچند که تعریفی متفاوت از منابع، استراتژیهای متمایز و سازوکاری دیگر گونه، به کار گرفته میشود (سنشناس، ۱۳۸۴: ۱۴۸).
نومحافظهکاران که در دولت بوش بیشترین نفوذ و قدرت را دارند، با توجه به رهیافت واقعگرایی تهاجمی، باعث حملهی نظامی آمریکا به منطقه خاورمیانه شدند. به لحاظ عملی نومحافظهکاری به شدت به سنتهای تهاجمی نزدیک است و رفتار آنها معمولاً توجیهی، غالباً جنجالی و گهگاه توطئهآمیز میباشد (Jonathan, 2004:116).
به نظر میرسد نومحافظهکاری یک جریان انحرافی موقتی و زودگذر در سیاست آمریکا نیست، بلکه جریان فکری کاملاً سازگار و همسو با ایدئولوژی ناسیونالیسم آمریکایی است که ریشه در انگاره «باور به استثنایی بودن لیبرالیسم آمریکایی» دارد. در واقع سیاست خارجی نومحافظهکاران کاملاً تهاجمی و گسترده است و در این زمینه خاورمیانه اولین قربانی این سیاست تهاجمی گردید. در واقع ایالات متحده در راستای نظریهی واقعگرایی تهاجمی احساس کرد که تروریسم که به اعتقاد ایالات متحده منشأ آن خاورمیانه است، باعث آنارشیک شدن عرصهی بینالملل میگردد و امنیت کشورهای جهان بالاخص قدرتهای جهانی را به خطر میاندازد. دلیل دیگر آمریکا سلاحهای کشتار جمعی کشورهای منطقهی خاورمیانه و تلاش آنها برای دستیابی به این سلاحها است و معتقد است که دستیابی کشورهایی همچون عراق، که مشروعیتی در عرصهی بینالملل ندارند، به اینگونه سلاحها موجب به خطر افتادن موقعیت هژمون آمریکا و ایجاد ناامنی در صحنهی بینالملل می گردد. نومحافظهکاران منافع امنیتی آمریکا را در ارتباط مستقیم با توسعهی ارزشهای آمریکایی در دنیا تعریف میکنند و نقش رهبری آمریکا بر نظام جهانی را همواره مورد تأکید قرار میدهند. گسترش دموکراسی نقش تعیینکنندهای در سیاستهای دولت بوش مانند جنگ علیه تروریسم و استراتژی کلان دولت او دارا میباشد. براساس این استراتژی به نظر میرسد که منافع امنیتی و سیاسی ایالات متحده تنها از طریق گسترش نهادها و ارزشهای سیاسی لیبرال در خارج از آمریکا تأمین میشوند. براساس رویکردی که در ادبیات گوناگون با نامهای مختلفی مانند «واقعگرایی دموکراتیک»، «لیبرالیسم امنیت ملی» و «جهانگرایی دموکراتیک» مورد اشاره قرار گرفته است، در واقع سیاست امنیت ملی دولت بوش بر محور استفاده مستقیم از نیروی نظامی و قدرت سیاسی، با هدف گسترش دموکراسی در مناطق استراتژیک شکل گرفته است (Monten, 2006:112-115).
ایالات متحده سیاست خارجی تهاجمی خود را در ابتدای قرن ۲۱ از افغانستان و عراق در منطقهی خاورمیانه شروع کرد و طبق این نظریه معتقد به ادامه این سیاست تهاجمی در سایر کشورهای مخالف خود در منطقه، مخصوصاً ایران است.
بنابراین سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه را میتوان از منظرهای گوناگون مورد مطالعه و بررسی قرار داد اما یکی از رویکردهایی که از قابلیت مناسب برای تبیین این موضوع برخوردار است، واقعگرایی تهاجمی میباشد. براساس رویکرد واقعگرایی تهاجمی، آنارشی دولتها را مجبور میکند تا قدرت نسبی یا نفوذ خود را به حداکثر برسانند، چرا که از نظر آنان، بین الزامات سیستمی و تعقیب سیاست خارجی حقیقی دولتها ارتباط نسبتاً مستقیمی وجود دارد. در یک محیط آنارشیک، «الزامات رقابتی سیستم بینالمللی» دولتها را هدایت میکند. اگر یک دولت برای به حداکثر رساندن نفوذ خود تلاش نکند، دولتهای دیگر در فرصتی مناسب، چنین سهمی از نفوذ را از آن خود خواهند کرد. بر این اساس میتوان سیاست خارجی آمریکا را تبیین نمود. سیاستهای خاورمیانهای آمریکا تا مدتها معطوف به حمایت و پشتیبانی از حکومتهای اقتدارگرا اما همپیمان و حافظ منافع واشنگتن در منطقه بود. حفظ ثبات، به عنوان محور اصلی این رویکرد، شاکلهی کلی سیاستهای خاورمیانهای آمریکا را تشکیل میداد. با تقویت و تحرک بیشتر گرایشهای ضدآمریکایی و وقوع حملات ۱۱ سپتامبر در خاک آمریکا، سیاستمداران کاخ سفید به سمت اتخاذ رویکرد امنیتی به جای حفظ ثبات در منطقه تغییر جهت دادند. به گفتهی جان گدیس، پس از ۱۱ سپتامبر آمریکا خود را در «جهانی که به ناگهان خطرناکتر شده» یافت. به عبارت دیگر، متعاقب حمله به برجهای سازمان تجارت جهانی در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، سیاست خارجی ایالات متحده دچار چرخشی اساسی از راهبرد بازدارندگی (۱۹۴۵-۱۹۹۰)
و ابهام راهبردی (۲۰۰۱-۱۹۹۰) به راهبرد حملهی پیشدستانه و جنگ پیشگیرانه گردیده است. این حادثه بیشترین مطلوبیت راهبردی را برای اهداف آمریکا فراهم آورد. آمریکاییها تلاش نمودند این واقعه را بر گفتارهای امنیتی پیشین خود منطبق سازند. در چنین شرایطی، راهبرد جنگ پیشگیرانه ارائه شد. این راهبرد براساس نوع تحلیل مقامات و برنامهریزان دفاعی- امنیتی از تهدیدات جدید شکل گرفت. هدف از این راهبرد، مقابلهی مؤثر با چالشهای عملیات پیشگیرانه در خاورمیانه بود. با این اوصاف، شاهد آن هستیم که رویکرد واقعگرایی در نزد زمامداران و تصمیمگیرندگان کشور آمریکا تقویت شده و این کشور رو به سیاستهای امنیتی و یکجانبهگرایی در عرصهی بینالمللی آورده است.
۳-۳-۱ استراتژی امریکا در دوره جنگ سرد
منطقهی خاورمیانه را میتوان در مرحلهی کنونی از منظر رقابت بین قدرتهای بزرگ از مهمترین مناطق جهان تلقی کرد. در حالیکه در دورهی جنگ سرد رقابت اصلی بین دو ابرقدرت عمدتاً بر اروپا استوار بود، آمریکا پس از جنگ سرد از همه امکانات خود بهره برده است تا خاورمیانه را به حوزهی نفوذ انحصاری خود تبدیل نماید (واعظی، ۵۳ :۱۳۸۹).
این منطقه همواره با مداخلات کشورها و قدرتهای فرامنطقهای مواجه بوده است. یکی از علل مداخلهی ممتد قدرتهای بزرگ در مسایل و حوادث خاورمیانهای را باید عدم همگونی بین واحدهای منطقه و تداوم تعارضات منطقهای بین واحدهای این نظام فرعی دانست. در این حوزه، تعارضات در سطح فرامنطقهای، درونمنطقهای، بین کشوری و فروملی بیش از مناطق و حوزههای دیگر میباشد و در نتیجه واحدهای فرامنطقهای با توجه به اهداف و منافع خود در منطقه، بیش از حوزههای دیگر مداخله کردهاند (متقی، ۱۳۷۸: ۷).
ایالات متحده نیز در تداوم همین روند با حذف رقیب اصلیاش در صحنهی رقابت به دنبال تثبیت هژمونی خود در کل جهان است و بالطبع، منطقهی خاورمیانه و خلیجفارس به دلیل ویژگیهایی که دارند در اولویت هستند و به عبارت دیگر، تثبیت هژمونی آمریکا در خاورمیانه، پیشزمینه هژمونی جهانی است (تخشید و نوریان، ۱۱۳:۱۳۸۷ ).
خاورمیانه با داشتن منابع غنی انرژی از یکسو و موقعیت خاص ژئوپولیتیک از سوی دیگر، حوزهی منفعتی غیرقابل اغماض، برای قدرتهای بزرگ محسوب میشود. این در حالی است که خاورمیانه نه تنها با نظم سیاسی- اقتصادی آمریکا هماهنگی ندارد بلکه به شدت از پتانسیل مقاومت و مقابله برخوردار است. حوادثی از قبیل رخداد ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و حضور اتباع سعودی در آن و احیای افراطگرایی در منطقه، نمایانگر تضاد منفعتی و امنیتی قدرت آمریکا و منطقه خاورمیانه است. از اینرو، پیگیری اصلاحات سیاسی در چارچوپ طرح خاورمیانه بزرگ به منظور استقرار نظم سیاسی مطلوب و اصلاحات اقتصادی در راستای اقتصاد لیبرال و بازار آزاد به منظور استقرار نظم اقتصادی مطلوب در دستور کار سیاستهای خاورمیانهای آمریکا قرار گرفت (واعظی، ۷۰۸ :۱۳۸۸). با توجه به حساسیت و اهمیت این مسأله همواره این حوزه مورد مطالعه و بررسی فراوان بوده و از منظرهای مختلف بدان نگریسته شده است.
در نخستین دهه هزارهی سوم، طیف وسیعی از رویکردهای گوناگون در روابط بینالملل به چشم میخورد که برداشتهای متفاوت و گاه متناقض از عرصهی جهانی و روابط میان ملتها به دست میدهند که نه فقط ساختارها و کنشهای بینالمللی، بلکه تاریخ تحولات جهانی را نیز به گونههای متفاوت درک کرده و تصویری دگرگون از آن ارائه میدهند؛ و همانطور که مرشایمر میگوید:
«مطالعه ی روابط بینالملل، همانند دیگر علوم اجتماعی هنوز شباهت به علوم دقیقه ندارد. اکثر تئوریهای ما نامتجانس و کمتر آزمایش شده است. درک شرایط موردنیاز برای اجرای تئوریهای با سابقه مشکل شده است. افزون بر این، پدیدههای سیاسی بسیار پیچیدهاند، و از اینرو پیشبینیهای سیاسی دقیق بدون ابزارهای نظری قوی و برتر از آنچه که ما تاکنون در اختیار داشتیم، ناممکن می کند. در نتیجه، اقتضای همهی پیشبینیهای سیاسی، بروز برخی خطاهاست. بنابراین آنها که جرأت پیشبینی کردن دارند باید آنرا با فروتنی انجام دهند و بنابر احتیاط ادعای اعتماد نابهجا نکنند و بپذیرند که بازاندیشی بعدی بدون شک برخی شگفتیها و نادرستیها را مشخص مینماید» (Mearshymehr, 1995:82).
با این پیش فرض، برای تبیین بهتر این مقاله و تجهیز آن به چارچوبی منسجم از میان نظریه های روابط بینالملل از واقعگرایی تهاجمی بهره گرفته و سعی گردیده تا با بهره گرفتن از جنبههای مختلف این نظریه رفتار سیاست خارجی آمریکا را در قبال خاورمیانه و ایران بعد از حادثه ۱۱سپتامبر ۲۰۰۱ مورد تحلیل و ارزیابی قرار گیرد. اما پیش از طرح و بررسی واقعگرایی تهاجمی، لازم است تا اشارهای گذرا به نظریهی واقعگرایی داشته باشیم.
۳-۳-۲ استراتژی امریکا بعد از دوره جنگ سرد
واکنش تلافیجویانه آمریکا در خصوص کشتی جنگی ساموئل رابرتز برای ایران بسیار غافلگیرکننده و غیرمنتظره بود. چهار روز بعد، آمریکا با حمله به سکوهای نفتی ساسان (که سلمان هم نامیده میشود) و جزیره سیری درصدد تلافی برآمد. بعد از نابودی سکوی رستم، نیروی دریایی سپاه سکوی ساسان را بازسازی کرد و از آن بهعنوان سکوی تهاجمی خود در جنوب خلیج فارس استفاده کرد. این حملات موجب بروز درگیریهایی بین نیروهای آمریکایی و کشتیها و هواپیماهای ایرانی شد که نه ساعت طول کشید. در سکوی نفتی ساسان، اندکی بعد از ساعت ۱۰ صبح ۱۸ آوریل، گلولهباران توپ ها شروع شد. کشتیهای آمریکایی سکوی اصلی را ساعتها به توپ بستند. ملوانان آمریکایی از کشتی جنگی ترنتون۲، سکوی ثانویه را شناسایی و آنرا با مواد منفجره منهدم کردند.
کشتی جنگی آمریکایی وینرایت نبرد سه فروند کشتی علیه جزیره سیری را هدایت میکرد. در این حمله، فرماندهی ناوگان یکم دریایی ایران دستور شلیک موشک از ناچه “جوشن” را صادر کرد. این ناوچه به سرعت در جزیره سیری مستقر شد و آخرین موشک کروز ضد کشتی هارپون ساخت آمریکا را پرتاب کرد. کشتی جنگی وینرایت، توانست موشک پرتاب شده را با بهره گرفتن از سیستم موشکی زمین به هوای مافوق صوت خود دفع کند. سیستم ردیاب موشک هارپون (که از سال ۱۹۷۹ مورد رسیدگی و تعمیر قرار نگرفته بود،) یک مایل مانده به هدف تعیین شده از کار باز ماند. کلاهک ۵۰۰ پوندی این موشک نتوانست به کشتی اصابت کند و در فاصلهای کمتر از ۱۰۰ پایی آن سقوط کرد. کلاهک کوچک ۶۵ پوندی موشکSM-2ER پرتاب شده از کشتی یادشده به همراه دو فروند موشک ۲SM- دیگر که از کشتی اسکورت سیمپسون۱ پرتاب شده بودند، در فاصلهای بیش از ۲۰۰۰ گره دریایی به کشتی “جوشن" اصابت کرد و موجب شد که این کشتی بلافاصله آتش بگیرد و پس از انفجارهای پی در پی در عرض ۵ دقیقه غرق شود. بیست دقیقه بعد، دو فروند از هواپیماهای ۴F- نیروی هوایی ایران درحالیکه در ارتفاع پایین پرواز میکردند، با پرتاب دو فروند موشک ماوریک درصدد ضد حمله برآمدند. این دو هواپیما که یکی از آنها در اثر اصابت موشک آسیب جزئی دیده بود، به دنبال عدم موفقیتشان در حمله به اهداف مورد نظر، به بندرعباس برگشتند.
کمتر از سی دقیقه بعد از نبرد در سکوی ساسان، ایران به سوی سکوی نفتیScan Bay در میدان نفتی مبارک که مالک اصلی آن کشور پاناما بود ولی توسط آمریکا مورد استفاده قرار میگرفت و حدود سی مایل دریایی با غرب ابوظبی فاصله داشت، آتش گشود. قایقهای تندرو Boghammar سپاه و دو فروند هلیکوپتر ۱۲۲AB- نیروی هوایی ایران با بهره گرفتن از آتش سنگین توپخانه و راکتهای ضد تانک، حمله مشترکی را ترتیب دادند. هنگام سپیدهدم تقریباً یک ساعت پس آغاز حمله، ناو هواپیمابر آمریکایی اینترپرایز در صدد پاسخ برآمد و با سه فروند قایق تندرو درگیر شد که یکی از آنها را غرق و دیگری را از کار انداخت. در این بین، سکوی نفتیScan Bay و شانزده تبعه آمریکایی مستقر در آن آسیبهای سطحی دیدند.
در درگیریهای جزیره سیری، تهران ناوچههای “سهند" و “سبلان" را طی یک مأموریت اضطراری، از بندرعباس راهی منطقه کرد. این ناوچهها که دستور انجام حملات تلافیجویانه را داشتند، با سرعت تمام به سوی غرب تنگه هرمز، که مجموعهای از کشتیهای جنگی آمریکا در آنجا در حال گشت بودند، حرکت کردند. با نزدیک شدن این دو ناوچه ایرانی، فرمانده عملیات مشترک آمریکا در خاورمیانه طرحهایی را برای حمله به سومین سکوی نفتی ایران، رخش، اعلام کرد و همچنین آماده درگیری اساسی با ناوچههای “سهند” و “سبلان” شد. اندکی پس از ۳ بعد از ظهر، ناوچه “سهند” در ۱۰ مایلی جزیره لارک بود و میتوانست کشتیهای نیروی دریایی آمریکا را با بهره گرفتن از موشکهای کروز سیکیلر مورد حمله قرار دهد. ساعت ۵۹:۳ بعد از ظهر، یک کشتی جنگی آمریکایی طی یک اخطار رادیویی به هر دو زبان فارسی و انگلیسی، به ناوچه “سهند” اعلام کرد در صورت عدم خروج فوری از منطقه با آتش سنگینی مواجه خواهد شد. فرمانده “سهند” چند دقیقه بعد با به کار انداختن توپ ۷۶ میلیمتری خود به این اخطار پاسخ داد. هواپیماهای ۶A- آمریکا بلافاصله به این ناوچه حمله کردند و آن را با یک فروند موشک کروز هارپون مورد هدف قرار دادند و چند دقیقه بعد با بهره گرفتن از بمب، آنرا منفجر کردند. علاوه بر این، کشتی آمریکاییStrauss نیز دومین موشک هارپون را به سوی این ناوچه نشانه رفت. ناوچه “سهند” در حالیکه در شعلههای آتش میسوخت و ساختار اساسیاش آسیب دیده بود، منطقه را ترک کرد و نیروهای آن با به آب انداختن قایقهای نجات از کشتی خارج شدند. تقریباً دو ساعت بعد، یک فروند ۶A- دیگر، پس از مواجه با آتش، یک بمب هدایت شونده با لیزر را به سوی ناوچه “سبلان” پرتاب کرد. این بمب ۱۰۰۰ پوندی به موتورخانه این ناوچه برخورد کرد و آنرا غرق کرد.
بعد از جنگ جهانی دوم تا اواسط دهه ۱۹۷۰ به مدت تقریباً ۴۰ سال، ژئوپولیتیک به عنوان یک مفهوم و یا روش تحلیل، به علت ارتباط آن با جنگهای نیمهی اول قرن بیستم منسوخ گردید. جغرافیای سیاسی در این دوره، توجه خود را به مفاهیمی غیرمرتبط با مسائل نظامی و استراتژیک معطوف کرد و تعریف ژئوپولیتیک در این دوره متحول شد، به گونهای که ژئوپولیتیک به جغرافیای سیاسی با تأکید بر واقعیات جغرافیایی دولتها اطلاق میگردید. هرچند، ژئوپولیتیک در این دوره از دستور کار دولتها در مفهوم قبلی خود خارج شد، اما، همچنان در دانشگاهها تدریس میشد و سیاستهایی همچون مهار شوروی که توسط جرج کنان، در سال ۱۹۴۷ مطرح شد و اساس سیاست امریکا و غرب در تمام دوران جنگ سرد نسبت به شوروی قرار گرفت از خمیر مایهی ژئوپولیتیکی برخوردار بود (واعظی، ۱۳۸۶، ۲۱) برای تبدیل شدن نقش فعال جغرافیا در تعریف ژئوپولیتیک به نقش انفعالی سه دلیل عمده قابل ذکر است، اول این که جغرافیدانان بعد از شکست آلمان در جنگ، ژئوپلیتیک خاص آلمان را مقصر اصلی عنوان کردندو سیاستهای آلمان نازی را متأثر از این مکتب میدیدند. در نتیجه، خود را از مطالعات در مقیاس جهانی کنار کشیده، توجه خود را به دولتها و درون مرزهای سیاسی بینالمللی معطوف داشتند و واژهی ژئوپولیتیک برچسب غیرعلمی بودن به خود گرفت و از محافل علمی و دانشگاهی طرد شد. از نظر محتوایی هم تعداد معدود جغرافیدانان که هنوز نقشهی سیاسی جهان را مورد مطالعه قرار میدادند عناوین دیگری برای نوشتهها و کتابهای خود انتخاب کردند. دلیل دیگری که موجب افول نقش جغرافیا در جنگ سرد شد ظهور استراتژی باردارندگی هستهای بود. گفته میشد که با توانایی پرتاب سلاحهای هستهای به وسیلهی هواپیما و موشک به فاصلههای دور، دیگر نه فاصله و نه عوامل جغرافیایی مثل ناهمواریها و اقلیم چندان مهم تلقی نمیشوند. بنابراین، از دید کارگزاران نظامی میبایست توجه از دفاع سرزمینی به مسألهی توازن هستهای جلب میشد. دلیل سوم که شاید از هر دو دلیل دیگر مهمتر است ظهور ایدئولوژی به عنوان عامل تعیین کنندهی جهتگیری سیاستها بود. در دورهی جنگ سرد، ایدئولوژی در پوشش استدلالهای جغرافیایی عمل می کرد و در ساختن فضای سیاسی این دوره نقش فعال داشت. البته نباید فراموش کرد که جغرافیا در حفظ امنیت ملی و درگیریهای محلی، همچنان اهمیت خود را حفظ کرده بود.
۳-۴ عوامل تأثیرگذار ژئوپلیتیک خاورمیانه بر استراتژی امریکا
ساخت دیوار حایل در سرزمینهای اشغالی فلسطین به وسیلهی رژیم صهیونیستی به رویداد قابل توجه جهان اسلام و عرب و محور بحث حقوقدانان، صاحبنظران و کارشناسان خاور میانه و اروپا تبدیل شده است. کسانی که حوادث فلسطین اشغالی را پی میگیرند، در پایبند نبودن رژیم اسرائیل به تعهد بینالمللی خود در سرزمینهای اشغالی هیچ تردیدی ندارند. این نقض فاحش مقررات بینالمللی هر روز ابعاد جدیدی مییابد. احداث دیوار حایل ـ که اسرائیلیها آن را دیوار امنیتی، سپر حفاظتی و حصار عرفات مینامند و در مقابل، فلسطینیها آن را دیوار نژادپرستی، دیوار جداسازی و دیوار شرم نام مینهند ـ از مسائل پراهمیتی است که نیازمند بررسی و تأمل از جهات متعدد است. صدور رأی مشورتی دیوان دادگستری بینالمللی در خصوص آثار حقوقی ساخت دیوار، مسأله را وارد مرحلهی جدیدی نمود که اهمیت بررسی آن را دو چندان ساخت. ما در این مقاله ضمن تبیین موضوعی مسأله به طور مختصر، عدم مشروعیت ساخت دیوار را از منظر مقررات حقوق بشر و حقوق بشردوستانه بینالمللی بررسی میکنیم.
رأی دیوان، حاوی نکات بسیار پراهمیت است که تبیین و تفسیر همهی اجزای آن حجمی فراتر از یک مقاله را به خود اختصاص میدهد. از سوی دیگر، بررسی مباحث مربوط به مرحلهی صلاحیت نیز حائز اهمیت است؛ از این رو پس از طرح برخی مباحث مقدماتی، به راه کاری توجه میکنیم که دیوان برای احراز صلاحیت خود در صدور رأی مشورتی به کار بست؛ آن گاه به بررسی آثار ساخت دیوار تنها از منظر حقوق بشر و حقوق بشردوستانه میپردازیم
تاثیر پذیری تحولات ژئوپلیتیک ایران از استراتژی آمریکا در خاورمیانه- قسمت ۱۰